مافیای جذاب من(بلکتن)پارت۹
#تهیونگ
باید میفهمیدم از طرف کی اومدن. اون دختره رزی معلوم بود که دروغ نمیگه. ولی در مورد اون یکی هیچی نمیدونستیم. باید زنده میموند تا حرف بزنه.
خیلی خیلی بد جور حالش بد بود.
چاره ای نداشتم.
برآید بغلش کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم.
تهیونگ: جیمین حواست به این باشه. [منظورش رزیه]
جیمین: خیلی خب.
دختره رو بردم بالا تو اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت. دکتر رو خبر کردم که بعد یه ربع اومد.
.
.
.
جنی
ساعت9:10
☆
بیدار شدم دیدم روی تخت دراز کشیدم. از روی تخت بلند شدم. هیچی یادم نمیومد. خواستم بیام پایین و برم بیرون از اتاق. که به پام فشار اومد و نزدیک بود که بیوفتم. که دستی رو روی بدنم حس کردم. سرمو برگشتوندم دیدم همون پسرس. تهیونگ. همه چیز یادم اومد. پام خیلی درد گرفته بود. کمک کرد که دوباره روی تخت نشستم.
جنی: من اینجا چیکار میکنم؟ خواهرم کجاست؟؟
تهیونگ: دیشب حالت خیلی وخیم بود. دکتر اومد و گلوله رو از پات در آرود و تو هم همین جا خوابن برد. نگران خواهرتم نباش.
جنی: کجاست؟
تهیونگ: بهتره بیشتر نگران خودت باشی تا اون.
جنی: برای چی ما رو گرفتین؟؟
تهیونگ: بهتره اول سوال منو جواب بدی؛ دیشب داشتی چه غلطی میکردی که ما مجبور بشیم شما دو تا هرزه رو باخودم و داریم بیاریم اینجا!!!؟
جنی: هوی مواظب حرف زدنت باش. من و خواهرم مث اون هرزه هایی که هر شب یکیشون زیرتونن نیستیم عوضی!
تهیونگ: هه. چقدر مطمئن! *پوزخند*
جنی: ینی چی چقد مطمئن!!؟؟
اومد جلوی وایساد و خم شد و خیلی بهم نزدیک شد. و آروم با صدای بمش در گوشم زمزمه کرد.
باید میفهمیدم از طرف کی اومدن. اون دختره رزی معلوم بود که دروغ نمیگه. ولی در مورد اون یکی هیچی نمیدونستیم. باید زنده میموند تا حرف بزنه.
خیلی خیلی بد جور حالش بد بود.
چاره ای نداشتم.
برآید بغلش کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم.
تهیونگ: جیمین حواست به این باشه. [منظورش رزیه]
جیمین: خیلی خب.
دختره رو بردم بالا تو اتاق خودم و گذاشتمش روی تخت. دکتر رو خبر کردم که بعد یه ربع اومد.
.
.
.
جنی
ساعت9:10
☆
بیدار شدم دیدم روی تخت دراز کشیدم. از روی تخت بلند شدم. هیچی یادم نمیومد. خواستم بیام پایین و برم بیرون از اتاق. که به پام فشار اومد و نزدیک بود که بیوفتم. که دستی رو روی بدنم حس کردم. سرمو برگشتوندم دیدم همون پسرس. تهیونگ. همه چیز یادم اومد. پام خیلی درد گرفته بود. کمک کرد که دوباره روی تخت نشستم.
جنی: من اینجا چیکار میکنم؟ خواهرم کجاست؟؟
تهیونگ: دیشب حالت خیلی وخیم بود. دکتر اومد و گلوله رو از پات در آرود و تو هم همین جا خوابن برد. نگران خواهرتم نباش.
جنی: کجاست؟
تهیونگ: بهتره بیشتر نگران خودت باشی تا اون.
جنی: برای چی ما رو گرفتین؟؟
تهیونگ: بهتره اول سوال منو جواب بدی؛ دیشب داشتی چه غلطی میکردی که ما مجبور بشیم شما دو تا هرزه رو باخودم و داریم بیاریم اینجا!!!؟
جنی: هوی مواظب حرف زدنت باش. من و خواهرم مث اون هرزه هایی که هر شب یکیشون زیرتونن نیستیم عوضی!
تهیونگ: هه. چقدر مطمئن! *پوزخند*
جنی: ینی چی چقد مطمئن!!؟؟
اومد جلوی وایساد و خم شد و خیلی بهم نزدیک شد. و آروم با صدای بمش در گوشم زمزمه کرد.
۶.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.