پارت ⁵
پارت ⁵
تهکوک....
اونجا یه اتاق خواب ساده اما زیبا بود...
ترکیب رنگهای خاکستری و زرد به خوبی کنار هم کار شده بودن و
به هرکسی حس آرامش القا میکرد...
جونگکوک آروم در آخرین اتاق رو هم بست و به دیوار تکیه داد...
هیچ مجسمهای با اون مشخصات ندیده بود و داشت فکر میکرد دیگه
کجا رو میتونه بگرده که صدایی از طبقهی پایین توجهش رو جلب
کرد...
اما اون پسر هیچ موقع شبها به اون خونه سر نمیزد...
این چیزی بود که مشتریش مطمئن بود...
اما انگار همیشه یه اولین باری وجود داره و امشب هم قرار بود اولین
باری باشه که اون پسر شب رو توی خونهی جذابش سپری میکنه...
همچنین قرار بود اولین و آخرین گناهی باشه که جونگکوک مرتکب
میشه...
این رو قبال به خودش قول داده بود...
پولی که از این کار به دست میآوردن انقدری زیاد بود که میتونستن
باهاش یه کسبوکار واقعی راه بندازن و از دزدی دست بردارن...
اما برای راه اندازی کسبوکار جدید و همچنین دریافت پول باید زنده
از اون خونه بیرون میرفت...
با شنیدن صدای ویز آرومی، سمت پلهها راه افتاد و از باال به نشیمن
خیره شد...
پسری با لباسهای ورزشی، همونطور که حولهی کوچکی دور گردنش
افتاده بود، پشت بهش ایستاده بود و پردههای اتوماتیک با سرعت
آرومی باال میرفتن...
حاال دیگه امکان نداشت بتونه یواشکی از اون خونه خارج بشه...
تصمیم گرفت خودش رو جایی مخفی کنه تا پسر اون رو نبینه اما
هنوز یک قدم هم برنداشته بود که با صدای گرم و بم پسر، توی جاش
خشک شد...
*انگاربعد از گشتن کل خونه مهمون خوشگلمون قصد رفتن کرده...با
دیدنم از فرار ناامید شدی...
*****
تهکوک....
اونجا یه اتاق خواب ساده اما زیبا بود...
ترکیب رنگهای خاکستری و زرد به خوبی کنار هم کار شده بودن و
به هرکسی حس آرامش القا میکرد...
جونگکوک آروم در آخرین اتاق رو هم بست و به دیوار تکیه داد...
هیچ مجسمهای با اون مشخصات ندیده بود و داشت فکر میکرد دیگه
کجا رو میتونه بگرده که صدایی از طبقهی پایین توجهش رو جلب
کرد...
اما اون پسر هیچ موقع شبها به اون خونه سر نمیزد...
این چیزی بود که مشتریش مطمئن بود...
اما انگار همیشه یه اولین باری وجود داره و امشب هم قرار بود اولین
باری باشه که اون پسر شب رو توی خونهی جذابش سپری میکنه...
همچنین قرار بود اولین و آخرین گناهی باشه که جونگکوک مرتکب
میشه...
این رو قبال به خودش قول داده بود...
پولی که از این کار به دست میآوردن انقدری زیاد بود که میتونستن
باهاش یه کسبوکار واقعی راه بندازن و از دزدی دست بردارن...
اما برای راه اندازی کسبوکار جدید و همچنین دریافت پول باید زنده
از اون خونه بیرون میرفت...
با شنیدن صدای ویز آرومی، سمت پلهها راه افتاد و از باال به نشیمن
خیره شد...
پسری با لباسهای ورزشی، همونطور که حولهی کوچکی دور گردنش
افتاده بود، پشت بهش ایستاده بود و پردههای اتوماتیک با سرعت
آرومی باال میرفتن...
حاال دیگه امکان نداشت بتونه یواشکی از اون خونه خارج بشه...
تصمیم گرفت خودش رو جایی مخفی کنه تا پسر اون رو نبینه اما
هنوز یک قدم هم برنداشته بود که با صدای گرم و بم پسر، توی جاش
خشک شد...
*انگاربعد از گشتن کل خونه مهمون خوشگلمون قصد رفتن کرده...با
دیدنم از فرار ناامید شدی...
*****
۱.۵k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.