PART: 1
PART: 1
صدای گنگ و مبهم خنده از طبقه ی پایین خانه می آمد. پسرک بیدار شد و
روی تخت نشست. با دستانش، چشمهایش را کمی مالید.
اتفاقات روز گذشته در ذهنش مرور شد. اتاق تاریک و او آنقدر خسته بود که
ساعتها خوابید بدون اینکه متوجه گذر زمان بشود.
دو روز بعد از فوت پدربزگ، او را صبح به خاک سپردند. تهیونگ بعد از فوت
پدر و مادرش، به پدر بزرگ وابسته شد. در طول دو روزی که از فوت
پیرمردمی گذشت او کمتر غذا خورد و استراحت کرد. خوابهایش غالبا به
کابوسهایی ترسناک ختم می شد. صبح حین انجام مراسم تدفین به خاطر
ضعف جسمی بیهوش شد و به دستور کیم می عمه و مادر خوانده اش با کمک
راننده شخصیشان به خانه برگشت تا استراحت کند.
تهیونگ از صدای بلند خنده ها بیدار شد. با خودش فکر کرد حتما افراد
خانواده برگشتند. از تخت پایین آمد و سمت در رفت. از پله ها به آرامی پایین
آمد. صدای خنده ها با هر قدم او, واضحتر می شد.
عمه؟ نامجون؟ هویون؟ آقای جونگ؟"
"
تهیونگ به آرامی صدایشان کرد:
صدای خنده ها یکباره قطع و سکوت کامل برقرار شد.تهیونگ به طبقه ی اول رسید, نگاهی به اتاق مهمان، سمت راست انداخت.
آقای جانگ نیمه برهنه روی مبل با زنی برهنه بر روی پاهایش نشسته و
دستهایش را دور گردنش حلقه کرده بود.
هردو در سکوت و شوکه به تهیونگ نگاه کردند. تهیونگ گیج بود. تا چند
دقیقه به هم خیره ماندند. زن با وحشت از روی پاهای جانگ پایین پرید و به
سمت لباسهایش رفت. مشغول پوشیدن لباسش شد, جانگ نیز پیراهنش را
تنش کرد. ایستاد و شلوارش را مرتب کرد. لبخندزنان به سمت تهیونگ
"ته ته؟ تو کی اومدی خونه؟ بقیه کجان؟"
آمد:
پسرک همچنان گیج بود با صدایی آرام در حالیکه سرش را پایین انداخته بود,
" آقای جانگ... ببخشید... نمیدونستم مهمون دارید... من...
من من کنان گفت:
من... هیچی ندیدم... منو ببخشید... من خسته بودم عمه منو فرستاد خونه تا
استراحت کنم... االن بیدار شدم..."
پسرک از جانگ می ترسید. می دانست به خاطر این موضوع ممکن است به
سختی تنبیه شود.
جانگ لبخندزنان مقابل او زانو زد. دستان لرزانش را میان دستان خود گرفت,
در حالیکه دستان لطیف و کوچک تهیونگ را فشار میداد گفت:"ته ته؟ مگه
اتفاقی افتاده که چیزی دیده باشی؟ "
تهیونگ که از درد اشک در چشمانش جمع شده و بغض کرده بود، سرش
صدای گنگ و مبهم خنده از طبقه ی پایین خانه می آمد. پسرک بیدار شد و
روی تخت نشست. با دستانش، چشمهایش را کمی مالید.
اتفاقات روز گذشته در ذهنش مرور شد. اتاق تاریک و او آنقدر خسته بود که
ساعتها خوابید بدون اینکه متوجه گذر زمان بشود.
دو روز بعد از فوت پدربزگ، او را صبح به خاک سپردند. تهیونگ بعد از فوت
پدر و مادرش، به پدر بزرگ وابسته شد. در طول دو روزی که از فوت
پیرمردمی گذشت او کمتر غذا خورد و استراحت کرد. خوابهایش غالبا به
کابوسهایی ترسناک ختم می شد. صبح حین انجام مراسم تدفین به خاطر
ضعف جسمی بیهوش شد و به دستور کیم می عمه و مادر خوانده اش با کمک
راننده شخصیشان به خانه برگشت تا استراحت کند.
تهیونگ از صدای بلند خنده ها بیدار شد. با خودش فکر کرد حتما افراد
خانواده برگشتند. از تخت پایین آمد و سمت در رفت. از پله ها به آرامی پایین
آمد. صدای خنده ها با هر قدم او, واضحتر می شد.
عمه؟ نامجون؟ هویون؟ آقای جونگ؟"
"
تهیونگ به آرامی صدایشان کرد:
صدای خنده ها یکباره قطع و سکوت کامل برقرار شد.تهیونگ به طبقه ی اول رسید, نگاهی به اتاق مهمان، سمت راست انداخت.
آقای جانگ نیمه برهنه روی مبل با زنی برهنه بر روی پاهایش نشسته و
دستهایش را دور گردنش حلقه کرده بود.
هردو در سکوت و شوکه به تهیونگ نگاه کردند. تهیونگ گیج بود. تا چند
دقیقه به هم خیره ماندند. زن با وحشت از روی پاهای جانگ پایین پرید و به
سمت لباسهایش رفت. مشغول پوشیدن لباسش شد, جانگ نیز پیراهنش را
تنش کرد. ایستاد و شلوارش را مرتب کرد. لبخندزنان به سمت تهیونگ
"ته ته؟ تو کی اومدی خونه؟ بقیه کجان؟"
آمد:
پسرک همچنان گیج بود با صدایی آرام در حالیکه سرش را پایین انداخته بود,
" آقای جانگ... ببخشید... نمیدونستم مهمون دارید... من...
من من کنان گفت:
من... هیچی ندیدم... منو ببخشید... من خسته بودم عمه منو فرستاد خونه تا
استراحت کنم... االن بیدار شدم..."
پسرک از جانگ می ترسید. می دانست به خاطر این موضوع ممکن است به
سختی تنبیه شود.
جانگ لبخندزنان مقابل او زانو زد. دستان لرزانش را میان دستان خود گرفت,
در حالیکه دستان لطیف و کوچک تهیونگ را فشار میداد گفت:"ته ته؟ مگه
اتفاقی افتاده که چیزی دیده باشی؟ "
تهیونگ که از درد اشک در چشمانش جمع شده و بغض کرده بود، سرش
۲.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.