فیک یونگی
p25
ته ویو
فرار کردم به سمت یکی دیگه از مغاره ها و جیمین رو دیدم...اون زنده بود و داد زد
جیمین: کمکم کن ته اون داره میاددد
ته: جیمین...امدممممم
ته ویو
تا خواستم قدم بردارم یهو صدای آخ جینین و بعد از اون خون امدن از دهنش رو دیدم...اما...با دقت نگاه کردم دیدم ا.ت از پشت جیمین امد بیرون ولی متوجه من نشد
ا.ت: تو رو یادم رفته بود ببخشیدا (خنده)
ته: ج...ج..جیمین!!(اروم)
ا.ت: (یهو نگاهش افتاد به ته) آخ پیدات کردم.....یونگییییی بیا کیم اینجاست (داد)
ته ویو
چیزی نفهمیدم فقط فرار کردم به آخرین مغازه ...خدارو شکر کسی اونجا نبود و عروسکی هم نبود با نور ماه ومی اطرافمون میدیم...باید قائم میشدم ...وارد مغازه شدم و دیدم یه صدای خنده ریزی میاد
خنده تموم شد...یعنی چی...دوباره صدای شکستن شیشه امد بعدش صدای خنده چند نفر که خیلی اروم بود
ته: ک...کی اونجاست؟
ته: کی اونجاست؟
ته ویو
یهو صدای خنده یکی از پشت سرمو شنیدم و برگشتم طرفش و ا.ت بود
ا.ت: بیا فرار کنیم ته!! (ترسیده)
ته: چته تو!!؟ ...چرا چرا اینکار میکنی؟؟ (عقب عقب رفت)
ا.ت: پشیمون شدم....فهمیدم یونگی میخواد منم بکشه
ته: ..چ...چی...تو که منو سر کار نمیزاری
ا.ت: باید اینجا قایم شیم
ته: ب...باشه
ته ویو
رفتم جلو ا.ت پشت سرم امد و حس میکردم هی بهم نزدیک تر میشه...اما یهو پام گیر کرد تو یه چاله و رفت پایین
ا.ت: خدایی فکر کردی یونگی منو میکشه؟ (خنده)
ته: ا.ت دیوونم کردی چته تو (عصبی)
ا.ت بی اعتنا از کنار ته گذشت و از مغازه رفت و آخرش زمزمه کرد
ا.ت: چی میشه اگه ابن یکی از گشنگی و تشنگی بمیره؟(بیخیال و اروم)
ته ویو
وقتی ا.ت رفت با یه ریتم خاص صدایی پخش شد
بوم...بوم بوم......بوم....بوم بوم بوم...بوم.........بوم.بوم.....قطع شد....یهو تعداد بیشماری جیغ کشیدن و چراغا روشن شد......
همه: happy birthday to you happy birthday to....you
ته: ......
ا.ت: ته ته تولدت مبارک
ته: .....
یونگی: فکر کنم اوردز کرده
ا.ت: تهیونگ!
ته: .....
همه: تولدت مبارککک
ته ویو
قفل کردم و یهو نمیدونم چرا خیلی خوشحال شدم شاید بخاطر اینکه میخواستم اینا واقعی نباشه ....دستی رو شونم حس کردم که از حالت قفلی در امدم
کوک: ته ته
ته: ها!!!
کوک: نترس شرمنده که یکم خرکي بازی در اوردیم
ته: چرا اینجوری آخه
ت.ا جلوی ته زانو زد و صورتش رو گرفت و و نوازشش کرد و یونگی سعی کرد پای ته رو از داخل چاله در بیاره
ا.ت: همین امروز صبح بهت گفتم همه چیز رو باور نکن
ته: چی داری میگی ها؟میخواستی اینجوری من قافلگیر کنی
ا.ت: و باید اضافه کرد که موفقم شدم
ته ویو
حالا که به خودم امدم بزار منم اذیتشون کنم
ته: مگه خودت نگفتی باور نکنم.....پس چرا باور کردی که من قافل گیر شدم؟ (با پوزخند و پاشد وایساد)
ا.ت: اون چشا دروغ نمیگن
ته: درسته و الان باید بدونی....
ته ویو
فرار کردم به سمت یکی دیگه از مغاره ها و جیمین رو دیدم...اون زنده بود و داد زد
جیمین: کمکم کن ته اون داره میاددد
ته: جیمین...امدممممم
ته ویو
تا خواستم قدم بردارم یهو صدای آخ جینین و بعد از اون خون امدن از دهنش رو دیدم...اما...با دقت نگاه کردم دیدم ا.ت از پشت جیمین امد بیرون ولی متوجه من نشد
ا.ت: تو رو یادم رفته بود ببخشیدا (خنده)
ته: ج...ج..جیمین!!(اروم)
ا.ت: (یهو نگاهش افتاد به ته) آخ پیدات کردم.....یونگییییی بیا کیم اینجاست (داد)
ته ویو
چیزی نفهمیدم فقط فرار کردم به آخرین مغازه ...خدارو شکر کسی اونجا نبود و عروسکی هم نبود با نور ماه ومی اطرافمون میدیم...باید قائم میشدم ...وارد مغازه شدم و دیدم یه صدای خنده ریزی میاد
خنده تموم شد...یعنی چی...دوباره صدای شکستن شیشه امد بعدش صدای خنده چند نفر که خیلی اروم بود
ته: ک...کی اونجاست؟
ته: کی اونجاست؟
ته ویو
یهو صدای خنده یکی از پشت سرمو شنیدم و برگشتم طرفش و ا.ت بود
ا.ت: بیا فرار کنیم ته!! (ترسیده)
ته: چته تو!!؟ ...چرا چرا اینکار میکنی؟؟ (عقب عقب رفت)
ا.ت: پشیمون شدم....فهمیدم یونگی میخواد منم بکشه
ته: ..چ...چی...تو که منو سر کار نمیزاری
ا.ت: باید اینجا قایم شیم
ته: ب...باشه
ته ویو
رفتم جلو ا.ت پشت سرم امد و حس میکردم هی بهم نزدیک تر میشه...اما یهو پام گیر کرد تو یه چاله و رفت پایین
ا.ت: خدایی فکر کردی یونگی منو میکشه؟ (خنده)
ته: ا.ت دیوونم کردی چته تو (عصبی)
ا.ت بی اعتنا از کنار ته گذشت و از مغازه رفت و آخرش زمزمه کرد
ا.ت: چی میشه اگه ابن یکی از گشنگی و تشنگی بمیره؟(بیخیال و اروم)
ته ویو
وقتی ا.ت رفت با یه ریتم خاص صدایی پخش شد
بوم...بوم بوم......بوم....بوم بوم بوم...بوم.........بوم.بوم.....قطع شد....یهو تعداد بیشماری جیغ کشیدن و چراغا روشن شد......
همه: happy birthday to you happy birthday to....you
ته: ......
ا.ت: ته ته تولدت مبارک
ته: .....
یونگی: فکر کنم اوردز کرده
ا.ت: تهیونگ!
ته: .....
همه: تولدت مبارککک
ته ویو
قفل کردم و یهو نمیدونم چرا خیلی خوشحال شدم شاید بخاطر اینکه میخواستم اینا واقعی نباشه ....دستی رو شونم حس کردم که از حالت قفلی در امدم
کوک: ته ته
ته: ها!!!
کوک: نترس شرمنده که یکم خرکي بازی در اوردیم
ته: چرا اینجوری آخه
ت.ا جلوی ته زانو زد و صورتش رو گرفت و و نوازشش کرد و یونگی سعی کرد پای ته رو از داخل چاله در بیاره
ا.ت: همین امروز صبح بهت گفتم همه چیز رو باور نکن
ته: چی داری میگی ها؟میخواستی اینجوری من قافلگیر کنی
ا.ت: و باید اضافه کرد که موفقم شدم
ته ویو
حالا که به خودم امدم بزار منم اذیتشون کنم
ته: مگه خودت نگفتی باور نکنم.....پس چرا باور کردی که من قافل گیر شدم؟ (با پوزخند و پاشد وایساد)
ا.ت: اون چشا دروغ نمیگن
ته: درسته و الان باید بدونی....
۸.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.