چون ز پشت زولجناح آمد فرود
چون ز پشت زولجناح آمد فرود
بر سجود افتاد و رخ بر خاک سوخت
در دل گودال کردی بس سجود
شد ز فرت سجده رخسارش کبود
گفت ای فرمانده امر قضا
این سر تسلیم و این کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز زر
تا دهم در راه ناموس توسر
شکر کامد بر سر آن عهد بلا
این حسین و این زمین کربلا
چشم دل بر راه یک پروانه ام
تا دهی ره بر درون خانه ام
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ضل منم
جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رب العالمین
دید صحرایی سراسر لاله زار
ارغوان در بین قطار اندر قطار
گفت ای فرمانده ملک وجود (حسین)
پیشت آوردستم از یزدان درود
گفت برگو ای برید کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار
گفت فرمودت که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصه میدان عشق
ما نکردیم این شهادت بر تو حتم
ای جلال کبریایی بر تو ختم
بس تورا در خون تپیدن اکبرت
خون به جای شیر خوردن اصغرت
خواه کش خواه کشته باش ای شاه عشق
هیچ کم ناید تو را از جام عشق
خواه جان بستان و خواه جان می سپار
یار آن یار و است و مهر آن مهر یار
کشته گردی برشهیدان شه تویی
خون بهایت ما ذبیح الله تویی
گر کشی جان جهان از آن توست
گوش عزرائیل بر فرمان توست
هان بگیر این نامه را دل شاد دار
هرچه خواهی دادمت روز شمار
هم شفاعت هم قیامت زان توست
ماسوالله جمله در فرمان توست
داد پاسخ شاه با روح الامین
کی امین وحی رب العالمین
جبرائیلا این بهشت و این بقا
کی شود یک موی اکبر را بهاء
گر قیامت خواهی ای روح الامین
پیکر صد پاره اکبر ببین
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
من همانانم عهدم آن عهدی که بود
این که بینی از دو جهان بیگانه ام
گنج ریانی بر ویرانه ام
....................................................
جبرئیلا من خود این آتش به جان می خواستم
جبرئیلا این که بینی نی منم
اوست یک سر من همین پیراهنم
گفت شاها خواهرانت بی کس است
گفت او خود بی کسان را مونس است
گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق است دیدن غیراکمه است
گفت سجادت فتاده بی طبیب
گفت بیماریش خوش دارد حبیب
گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت من از تشنگی آن سو ترم
جبرئیلا من زجو بگذشته ام
آب حیوان را در آن سو هشته ام
آب اگر خواهم جهان دریا شود
غرق دریا جمله مافیها شود
گفت خواهد شد سرت زیب سنان
گفت گو باش او چو می خواهد چنان
گفت جان باشد مطاعی بس گران
بر خسان مفروش یوسف رایگان
گفت جانی را که جانان خون بهاست
جبرئیلا رایگان گفتن خطاست
گفت آوردستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه
گفت محلا خود زمن دارد مدد
جبرئیلا آن سپاه بی عدد
رشته تدبیرشان در دست ماست
هستی ایشان همه از هست ماست
آن که با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک
گرفشانم دست ریزم ز آستین
صد هزاران جبرئیل راستین
جبرئیلا این حدیث محنت عیوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست
صبر عیوب از کجا و این بلا
این حسین است و زمین کربلا
بر سجود افتاد و رخ بر خاک سوخت
در دل گودال کردی بس سجود
شد ز فرت سجده رخسارش کبود
گفت ای فرمانده امر قضا
این سر تسلیم و این کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز زر
تا دهم در راه ناموس توسر
شکر کامد بر سر آن عهد بلا
این حسین و این زمین کربلا
چشم دل بر راه یک پروانه ام
تا دهی ره بر درون خانه ام
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ضل منم
جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رب العالمین
دید صحرایی سراسر لاله زار
ارغوان در بین قطار اندر قطار
گفت ای فرمانده ملک وجود (حسین)
پیشت آوردستم از یزدان درود
گفت برگو ای برید کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار
گفت فرمودت که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصه میدان عشق
ما نکردیم این شهادت بر تو حتم
ای جلال کبریایی بر تو ختم
بس تورا در خون تپیدن اکبرت
خون به جای شیر خوردن اصغرت
خواه کش خواه کشته باش ای شاه عشق
هیچ کم ناید تو را از جام عشق
خواه جان بستان و خواه جان می سپار
یار آن یار و است و مهر آن مهر یار
کشته گردی برشهیدان شه تویی
خون بهایت ما ذبیح الله تویی
گر کشی جان جهان از آن توست
گوش عزرائیل بر فرمان توست
هان بگیر این نامه را دل شاد دار
هرچه خواهی دادمت روز شمار
هم شفاعت هم قیامت زان توست
ماسوالله جمله در فرمان توست
داد پاسخ شاه با روح الامین
کی امین وحی رب العالمین
جبرائیلا این بهشت و این بقا
کی شود یک موی اکبر را بهاء
گر قیامت خواهی ای روح الامین
پیکر صد پاره اکبر ببین
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
من همانانم عهدم آن عهدی که بود
این که بینی از دو جهان بیگانه ام
گنج ریانی بر ویرانه ام
....................................................
جبرئیلا من خود این آتش به جان می خواستم
جبرئیلا این که بینی نی منم
اوست یک سر من همین پیراهنم
گفت شاها خواهرانت بی کس است
گفت او خود بی کسان را مونس است
گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق است دیدن غیراکمه است
گفت سجادت فتاده بی طبیب
گفت بیماریش خوش دارد حبیب
گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت من از تشنگی آن سو ترم
جبرئیلا من زجو بگذشته ام
آب حیوان را در آن سو هشته ام
آب اگر خواهم جهان دریا شود
غرق دریا جمله مافیها شود
گفت خواهد شد سرت زیب سنان
گفت گو باش او چو می خواهد چنان
گفت جان باشد مطاعی بس گران
بر خسان مفروش یوسف رایگان
گفت جانی را که جانان خون بهاست
جبرئیلا رایگان گفتن خطاست
گفت آوردستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه
گفت محلا خود زمن دارد مدد
جبرئیلا آن سپاه بی عدد
رشته تدبیرشان در دست ماست
هستی ایشان همه از هست ماست
آن که با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک
گرفشانم دست ریزم ز آستین
صد هزاران جبرئیل راستین
جبرئیلا این حدیث محنت عیوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست
صبر عیوب از کجا و این بلا
این حسین است و زمین کربلا
۱۴.۰k
۲۲ آبان ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.