rejected p29
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
صبح بود و در حالی که روی تخت توی اتاق نشسته بودم، آروم لباس هارو دونه به دونه تا میکردم و میزاشتم اونطرف تخت تا بلکه بتونم بعداً جمعشون کنم.
سه روزی از اون اتفاق برای سوبین گذشته بود و اون تونست بلاخره به مدرسه بره.
.
همینطور که مشغول بودم یک دفعه ای با صدای در سریع سرم رو بالا آوردم که با قامت هیونجین توی چارچوب در مواجه شدم.
_ س...سلام
سریع از روی تخت بلند شدم و تعظیمی بهش کردم
+ سلام
بهش خیره بودم که آروم وارد شد و درو بست
_ میتونم.....
نگاهش و از دستگیره ی در گرفت و به من داد
_ باهات کمی صحبت کنم؟
تعجب کردم ولی بعد سرم رو آروم تکون دادم و به میل گوشه اتاق اشاره کردم
+ بله... حتماً.... لطفاً بشین
هیون سرش رو تکون داد و به سمت مبل رفت و آروم روش نشست.
منم یک صندلی برداشتم و رو به روی هیون گذاشتم و روش نشستم و بهش نگاهی کردم
+ چ...چیزی میخواستی بهم بگی؟
هیون نفس عمیقی کشید و نگاهش و بهم داد
_ آره....
بزاق دهنش رو قورت داد
_ فقط.....
منتظر بهش خیره بودم
_ چند تا سوال قراره ازت بپرسم......
دوباره نفسی عمیق کشید
_ میشه لطفاً جواب بدی ؟
کمی تعجب کردم اما بعد سرم رو به آرومی تکون دادم که شروع کرد
_ تو....فردی رو به اسم....ها جوو وون..... میشناسی ؟
با شنیدن اسم این فرد تمام بدنم به لرزه درومد و سرم رو پایین انداختم
_ لطفاً.....جواب بده
نفس عمیقی کشیدم و همینطور که سرم پایین بود با صدای لرزون گفتم
+ خوب.....اون رییس یک باند.....خلافکار بود....
هیون کمی توی فکر رفت و بعد دوباره جدی نگاهشو بهم داد
_ از کجا میشناسیش؟
نفسم رو لرزون بیرون دادم
+ اون کسی بود که.....پ....پدرم رو کشت
هیون سرش رو آروم تکون داد انگار از این موضوع زیاد هم قافلگیر نشده بود قبلاً درموردش میدونست
_ مادرت چی؟
با شنیدن اسم مادرم قلبم بیشتر از قبل به درد افتاد و سرم رو دوباره پایین انداختم
+ بعد از رسیدن خبر مرگ پ...پدرم.....مادرم خودش رو کشت
هیون نفس عمیقی کشید و سرش رو آروم تکون داد
_ متاسفم
سعی کردم جلوش اشکام رو بگیرم و تا حدی هم موفق بودم و به همین خاطر با لبخند سرم رو بالا آوردم
+ مهم نیست....به هر حال.....تو درد بیشتری رو تحمل کردی.....من حقم بوده
هیون سرش رو پایین انداخت
+ اما.....
با صدام کمی سرش رو بالا آورد و منتظر بهم خیره شد
+ تو اینارو میدونستی درسته ؟
هیون دوباره سرش رو پایین انداختم و کمی توی فکر فرو رفت اما بعد از چند ثانیه جواب داد :
_ آره.....
لبخندی غمگین زدم
+ چطور؟
هیون نفس عمیقی کشید و نگاهشو از زمین به من داد
_ یانگ جونگین......جاسوس ها جوو وون بوده
تعجب کردم
+ یانگ....جونگین؟
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ همون پسری که سوبین توی دوران مدرسه بهش پول قرض داده بود......
#فیکشن
#هیونجین
صبح بود و در حالی که روی تخت توی اتاق نشسته بودم، آروم لباس هارو دونه به دونه تا میکردم و میزاشتم اونطرف تخت تا بلکه بتونم بعداً جمعشون کنم.
سه روزی از اون اتفاق برای سوبین گذشته بود و اون تونست بلاخره به مدرسه بره.
.
همینطور که مشغول بودم یک دفعه ای با صدای در سریع سرم رو بالا آوردم که با قامت هیونجین توی چارچوب در مواجه شدم.
_ س...سلام
سریع از روی تخت بلند شدم و تعظیمی بهش کردم
+ سلام
بهش خیره بودم که آروم وارد شد و درو بست
_ میتونم.....
نگاهش و از دستگیره ی در گرفت و به من داد
_ باهات کمی صحبت کنم؟
تعجب کردم ولی بعد سرم رو آروم تکون دادم و به میل گوشه اتاق اشاره کردم
+ بله... حتماً.... لطفاً بشین
هیون سرش رو تکون داد و به سمت مبل رفت و آروم روش نشست.
منم یک صندلی برداشتم و رو به روی هیون گذاشتم و روش نشستم و بهش نگاهی کردم
+ چ...چیزی میخواستی بهم بگی؟
هیون نفس عمیقی کشید و نگاهش و بهم داد
_ آره....
بزاق دهنش رو قورت داد
_ فقط.....
منتظر بهش خیره بودم
_ چند تا سوال قراره ازت بپرسم......
دوباره نفسی عمیق کشید
_ میشه لطفاً جواب بدی ؟
کمی تعجب کردم اما بعد سرم رو به آرومی تکون دادم که شروع کرد
_ تو....فردی رو به اسم....ها جوو وون..... میشناسی ؟
با شنیدن اسم این فرد تمام بدنم به لرزه درومد و سرم رو پایین انداختم
_ لطفاً.....جواب بده
نفس عمیقی کشیدم و همینطور که سرم پایین بود با صدای لرزون گفتم
+ خوب.....اون رییس یک باند.....خلافکار بود....
هیون کمی توی فکر رفت و بعد دوباره جدی نگاهشو بهم داد
_ از کجا میشناسیش؟
نفسم رو لرزون بیرون دادم
+ اون کسی بود که.....پ....پدرم رو کشت
هیون سرش رو آروم تکون داد انگار از این موضوع زیاد هم قافلگیر نشده بود قبلاً درموردش میدونست
_ مادرت چی؟
با شنیدن اسم مادرم قلبم بیشتر از قبل به درد افتاد و سرم رو دوباره پایین انداختم
+ بعد از رسیدن خبر مرگ پ...پدرم.....مادرم خودش رو کشت
هیون نفس عمیقی کشید و سرش رو آروم تکون داد
_ متاسفم
سعی کردم جلوش اشکام رو بگیرم و تا حدی هم موفق بودم و به همین خاطر با لبخند سرم رو بالا آوردم
+ مهم نیست....به هر حال.....تو درد بیشتری رو تحمل کردی.....من حقم بوده
هیون سرش رو پایین انداخت
+ اما.....
با صدام کمی سرش رو بالا آورد و منتظر بهم خیره شد
+ تو اینارو میدونستی درسته ؟
هیون دوباره سرش رو پایین انداختم و کمی توی فکر فرو رفت اما بعد از چند ثانیه جواب داد :
_ آره.....
لبخندی غمگین زدم
+ چطور؟
هیون نفس عمیقی کشید و نگاهشو از زمین به من داد
_ یانگ جونگین......جاسوس ها جوو وون بوده
تعجب کردم
+ یانگ....جونگین؟
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ همون پسری که سوبین توی دوران مدرسه بهش پول قرض داده بود......
۱۰.۸k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.