Angel of life and death p16
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس : یادت رفته آخرین باری که آدم کشتی چه بلایی سرت اومد ؟
هیون نفس عمیقی کشید و دستم فلیکس رو پس زد که دوباره در کوبیده شد
÷ میدونی که دیگه کسی نیست ازت مراقبت کنهههه پس بیاااااا بیروننننن
فریادی سر داد که دخترک همینطور که چشمانی قرمز از شدت اشک داشت از جاش بلند شد و همینطور که دستاش روی سرش بود و پلکاشو به هم فشار میداد...فریاد بلندی سر داد :
آمه : بسههههههه...
هر دو الهه ی محافظ با تعجب به دخترک چشم دوختن که دختر با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته به سمت در رفت و بازش کرد...
آمه : هااااا؟...چیهههه؟..چتههه؟...مگه من عروسک خیمه شب بازیممممم؟...چرا دست از سرم برنمیداریدددد ؟
مرد متعجب از کار دختر شوکه شد و جرعت حرف زدن ازش گرفته شده بود.
آمه : بسههه...چرا بس نمیکنید هاااا؟...چراااا؟
مرد نفس عمیقی کشید و چشمان پشیمونش رو به دخترک داد..
÷ متاسفم
دخترک پوزخندی زد
آمه : متاسفی؟....تو الان متاسفی ؟
آمه : شما میفهمید چه بلایی سر زندگی من آوردیننن؟
مرد تعظیم کوتاهی کرد که دخترک محکم درو به روش بست ...
اون مرد رییس شرکت کوچیکی بود که آمه توش کار میکرد...بعد از اینکه فهمید شرکت داره ازش سواستفاده میکنه و تمام مال و پولی که براش میزاره رو میدزده...از شرکت استعفا میده و کارش رو ترک میکنه....
بعد از بستن در...نگاهش رو به هیون و فلیکسی که با تعجب بهش خیره بودن...داد
آمه : لطفاً چیزی نگید...
با صدایی آغشته به بغض و آروم گفت که باعث شد هر دو آروم سرشون رو تکون بدن
فلیکس نفس عمیقی کشید و به سمت مبل رفت و روش نشست و سرش رو پایین انداخت اما..هیون هنوز ایستاده بود و با چشمان نگرانش به دختر نگاه میکرد...
دخترک یک گوشه از خونه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود...و سعی میکرد جلوی اشک هاش رو بگیره
آمه : نگام نکن....
با صدای آرومی بدون اینکه به هیون نگاهی بکنه گفت که باعث شد مرد سرش رو پایین بندازه
هیون : گفتی حرف نزنم..اما...میشه یک چیزی بهت بگم ؟
فلیکس سرش رو بالا آورد و کنجکاو به هیونی که سرش رو پایین انداخته بود و به زمین خیره بود داد...
دخترک همینطور که توی خودش جمع شده بود آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه ی حرف زدن داد...
هیون : من...به عنوان یک شیطان... واقعاً ازت معذرت میخوام..
من....هزاران سال زندگی کردم...اما میدونی چیه ؟...توی تمام این مدت من یک احمق بودم که نمیدونستم با حرفام دل یک انسان که برام با ارزشه رو میشکونم... واقعاً متاسفم...تو به عنوان یک انسان بهم یاد دادی...بعضی وقتا حتی اگر یک شیطان هم باشی...نیاز به محبت داری...........
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس : یادت رفته آخرین باری که آدم کشتی چه بلایی سرت اومد ؟
هیون نفس عمیقی کشید و دستم فلیکس رو پس زد که دوباره در کوبیده شد
÷ میدونی که دیگه کسی نیست ازت مراقبت کنهههه پس بیاااااا بیروننننن
فریادی سر داد که دخترک همینطور که چشمانی قرمز از شدت اشک داشت از جاش بلند شد و همینطور که دستاش روی سرش بود و پلکاشو به هم فشار میداد...فریاد بلندی سر داد :
آمه : بسههههههه...
هر دو الهه ی محافظ با تعجب به دخترک چشم دوختن که دختر با عصبانیت و چشمایی به خون نشسته به سمت در رفت و بازش کرد...
آمه : هااااا؟...چیهههه؟..چتههه؟...مگه من عروسک خیمه شب بازیممممم؟...چرا دست از سرم برنمیداریدددد ؟
مرد متعجب از کار دختر شوکه شد و جرعت حرف زدن ازش گرفته شده بود.
آمه : بسههه...چرا بس نمیکنید هاااا؟...چراااا؟
مرد نفس عمیقی کشید و چشمان پشیمونش رو به دخترک داد..
÷ متاسفم
دخترک پوزخندی زد
آمه : متاسفی؟....تو الان متاسفی ؟
آمه : شما میفهمید چه بلایی سر زندگی من آوردیننن؟
مرد تعظیم کوتاهی کرد که دخترک محکم درو به روش بست ...
اون مرد رییس شرکت کوچیکی بود که آمه توش کار میکرد...بعد از اینکه فهمید شرکت داره ازش سواستفاده میکنه و تمام مال و پولی که براش میزاره رو میدزده...از شرکت استعفا میده و کارش رو ترک میکنه....
بعد از بستن در...نگاهش رو به هیون و فلیکسی که با تعجب بهش خیره بودن...داد
آمه : لطفاً چیزی نگید...
با صدایی آغشته به بغض و آروم گفت که باعث شد هر دو آروم سرشون رو تکون بدن
فلیکس نفس عمیقی کشید و به سمت مبل رفت و روش نشست و سرش رو پایین انداخت اما..هیون هنوز ایستاده بود و با چشمان نگرانش به دختر نگاه میکرد...
دخترک یک گوشه از خونه نشسته بود و توی خودش جمع شده بود...و سعی میکرد جلوی اشک هاش رو بگیره
آمه : نگام نکن....
با صدای آرومی بدون اینکه به هیون نگاهی بکنه گفت که باعث شد مرد سرش رو پایین بندازه
هیون : گفتی حرف نزنم..اما...میشه یک چیزی بهت بگم ؟
فلیکس سرش رو بالا آورد و کنجکاو به هیونی که سرش رو پایین انداخته بود و به زمین خیره بود داد...
دخترک همینطور که توی خودش جمع شده بود آروم سرش رو تکون داد و به مرد اجازه ی حرف زدن داد...
هیون : من...به عنوان یک شیطان... واقعاً ازت معذرت میخوام..
من....هزاران سال زندگی کردم...اما میدونی چیه ؟...توی تمام این مدت من یک احمق بودم که نمیدونستم با حرفام دل یک انسان که برام با ارزشه رو میشکونم... واقعاً متاسفم...تو به عنوان یک انسان بهم یاد دادی...بعضی وقتا حتی اگر یک شیطان هم باشی...نیاز به محبت داری...........
۱۱.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.