رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part6
#Diyana
هر چقدر نیما اصرار کرد همراهش برم خونه قبول نکردم،کجا باید میرفتم؟من غیر دانیال هیچکسو نداشتم،پدر و مادرم پنج سال پیش مرده بودن و من و دانیال فقط همو داشتیم.
یه ماشین مدل بالا جلوی در پاسگاه وایساد و مردی مسن ولی سرحال و خوشتیپ که لباس سیاه تنش بود از ماشین پیاده شد،راننده رو بهش گفت:
-اردلان خان منتظرتون بمونم؟
--نه برو با جناب سروان برمیگردم.
-چشم آقا.
پس اردلان خان این بود،بلند شدم و رفتم سمتش و با بغض و گریه گفتم:
+آقا سلام
نگاهی بهم انداخت و رفت داخل پاسگاه، به دنبالش رفتم و گفتم:
+آقا من خواهر دانیالم،همون که پسرتونو کشته.
وایساد طرفم و با عصبانیت گفت:
-خب که چی؟
+آقا تورو خدا،داداشم تاحالا یه مورچه رو نکشته،اصلا اهل این کارا نبود توروخدا ببخشینش.
-فعلا که زده پسر جوون منو کشته.
+آقا توروخدا به جوونی داداشم رحم کنید.
-مگه پسر من جوون نبود؟هاااااااا؟؟
با دادی که زد گریم شدت گرفت و روی زمین زانو زدم و گفتم:
+آقا توروخدا،التماستون میکنم،هر کاری بگید میکنم،فقط ببخشینش.
-تو مگه پدر مادر نداری؟؟؟اون چه پدر بی غیرتیه که تو داری؟؟؟ دخترشو فرستاده از من التماس بکنه از هون پسرش بگذرم؟؟؟نوبره والا!
همه دورمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن،حرفش منو بد سوزونده بود،قلبمو خرد کرده بود،سروان دستشو گذاشت رو شونه اردلان خان و گفت:
--پدر و مادرشون چندسالی میشه که مردن،فقط همین یه برادرو داره
دستمو گذاشتم رو صورتمو هق هق هام توی سکوت مرگبار سالن پاسگاه پیچید.
#Arsalan
روی قبر مامانو شستم و بقیه آبو روی پارچهی مشکی قبر سامیار ریختم.
زیاد با سامیار صمیمی نبودم ولی خب هرچی بود برادرم بود،از گوشت و خونم بود هیچ وقت نمیخاستم خم به ابروش بیاد چه برسه از دست بدمش.
آدم دعوایی نبود،نمیدونم چرا با اون پسره دانیال دعواش شد،به گفتهی پسره بحثشون شد و اون اومد بهش حمله کنه که دانیال حولش داد و سر سامیار خورد به سنگ و درجا مرگ مغذی شد.
از فردای تشییع جنازه بود که دیانا میومد جلوی عمارت و ساعت ها گریه و زاری و التماس می کرد تا بابا از خون برادرش بگذره.
بابا بهش توجهی نمی کرد تا اینکه توی چهارمین روز به یکی از خدمه ها گفت که دیانا رو بیارن بالا.
من و هستی کنار هم نشسته بودیم که دیانا اومد توی خونه،چشمای درشت و مشکی داشت اما سفیدی چشاش کاملا قرمز بود پلک هاش خیس بود ، کنار ستون وایساد که بابا بهش گفت:
-تنها به یک شرط از خون برادرت میگذرم.
با خوشحالی و ذوق گفت:,
+آقا هرچی بگید قبوله
سنی نداش خیلی ریزه میزه و لاغر بود شاید شونزده یا هفده سالش بود.
به بابا چشم دوختم که گفت:......
ادامه دارد.....
(ببخشید این چن وقت نبودم چنتا امتحان پشت سر هم داشتم)
✨✨✨
#Part6
#Diyana
هر چقدر نیما اصرار کرد همراهش برم خونه قبول نکردم،کجا باید میرفتم؟من غیر دانیال هیچکسو نداشتم،پدر و مادرم پنج سال پیش مرده بودن و من و دانیال فقط همو داشتیم.
یه ماشین مدل بالا جلوی در پاسگاه وایساد و مردی مسن ولی سرحال و خوشتیپ که لباس سیاه تنش بود از ماشین پیاده شد،راننده رو بهش گفت:
-اردلان خان منتظرتون بمونم؟
--نه برو با جناب سروان برمیگردم.
-چشم آقا.
پس اردلان خان این بود،بلند شدم و رفتم سمتش و با بغض و گریه گفتم:
+آقا سلام
نگاهی بهم انداخت و رفت داخل پاسگاه، به دنبالش رفتم و گفتم:
+آقا من خواهر دانیالم،همون که پسرتونو کشته.
وایساد طرفم و با عصبانیت گفت:
-خب که چی؟
+آقا تورو خدا،داداشم تاحالا یه مورچه رو نکشته،اصلا اهل این کارا نبود توروخدا ببخشینش.
-فعلا که زده پسر جوون منو کشته.
+آقا توروخدا به جوونی داداشم رحم کنید.
-مگه پسر من جوون نبود؟هاااااااا؟؟
با دادی که زد گریم شدت گرفت و روی زمین زانو زدم و گفتم:
+آقا توروخدا،التماستون میکنم،هر کاری بگید میکنم،فقط ببخشینش.
-تو مگه پدر مادر نداری؟؟؟اون چه پدر بی غیرتیه که تو داری؟؟؟ دخترشو فرستاده از من التماس بکنه از هون پسرش بگذرم؟؟؟نوبره والا!
همه دورمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن،حرفش منو بد سوزونده بود،قلبمو خرد کرده بود،سروان دستشو گذاشت رو شونه اردلان خان و گفت:
--پدر و مادرشون چندسالی میشه که مردن،فقط همین یه برادرو داره
دستمو گذاشتم رو صورتمو هق هق هام توی سکوت مرگبار سالن پاسگاه پیچید.
#Arsalan
روی قبر مامانو شستم و بقیه آبو روی پارچهی مشکی قبر سامیار ریختم.
زیاد با سامیار صمیمی نبودم ولی خب هرچی بود برادرم بود،از گوشت و خونم بود هیچ وقت نمیخاستم خم به ابروش بیاد چه برسه از دست بدمش.
آدم دعوایی نبود،نمیدونم چرا با اون پسره دانیال دعواش شد،به گفتهی پسره بحثشون شد و اون اومد بهش حمله کنه که دانیال حولش داد و سر سامیار خورد به سنگ و درجا مرگ مغذی شد.
از فردای تشییع جنازه بود که دیانا میومد جلوی عمارت و ساعت ها گریه و زاری و التماس می کرد تا بابا از خون برادرش بگذره.
بابا بهش توجهی نمی کرد تا اینکه توی چهارمین روز به یکی از خدمه ها گفت که دیانا رو بیارن بالا.
من و هستی کنار هم نشسته بودیم که دیانا اومد توی خونه،چشمای درشت و مشکی داشت اما سفیدی چشاش کاملا قرمز بود پلک هاش خیس بود ، کنار ستون وایساد که بابا بهش گفت:
-تنها به یک شرط از خون برادرت میگذرم.
با خوشحالی و ذوق گفت:,
+آقا هرچی بگید قبوله
سنی نداش خیلی ریزه میزه و لاغر بود شاید شونزده یا هفده سالش بود.
به بابا چشم دوختم که گفت:......
ادامه دارد.....
(ببخشید این چن وقت نبودم چنتا امتحان پشت سر هم داشتم)
✨✨✨
۵.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.