رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part7
#Arsalan
_باید خونبس این خانواده بشی.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم،هستی هم دست کمی از من نداشت،حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم میخواد اونو بکنه زن دومم،برای همین گفتم:
--بابا؟؟؟
+باشه آقا قبوله ولی خونبس چیه؟؟(اوخیییی من ب فدای دخمل خنگم بشم✨💖)
از ساده لوحی دخترک خندم گرفته بود ولی از یک طرف عصبی بودم که بابا چطور میخواست اون دخترو خونبس خودش کنه.
--اون جای نوته.
-چه ربطی داره الان؟
--میخوای خونبسش کنی واقعا ؟؟؟؟
-تو که زن نمیگیری؟
اشاره کرد به هستی و گفت:
اینم که نازاست،سامیارم که مرده.منم وارث میخوام.پس بهترین فرصته.
عصبی تر از قبل به بابا نگاه میکردم.چطوری توی این اوضاع به فکر وارث بود آخه؟هستی دوید سمت اتاقش و دیانا گیج به بابا چشم دوخته بد.
-من این کارو نمیکنم.
--می کنی!
-نه.
--طردت می کنم.
هرچی روی میز بودو شکوندم و رفتم از خونه بیرون.
#Diyana
به رفتم ارسلان خیره بودم که اردلان خان گفت:
-فردا میریم پاسگاه ،من رضایت میدم،تو هم برادرتو میبینی ولی برای آخرین بار ،عصر هم عقد همین پسرم که الان رفت میشی و تا آخر عمرت توی این خونه میمونی،حق هیچ مخالفت یا بدخلقی یا بی احترامی به هیچ کدوم از اعضای این عمارت رو نداری،وبا خدمه های اینجا هیچ فرقی نمیکنی،و باید برای پسرم بچه بیاری.بخوای از این عمارت فرار کنی بی برو برگشت خون داداشتو میریزم.اینم شرایط خونبس شدن تو و آزادی برادرت،اگه قبول میکنی ک...
جای فکر کردن نبود ،نمیتونستم بدم داداشم زندگی کنم،اینطور هر دوتامون زنده بودیم حالا چه فرقی میکرد من سختی بکشم و اون راحت به زندگیش برسه،برای همین گفتم:
+آقا من قبول میکنم.
فقط..میشه...یعنی فقط اگه امکانش هست،امروز داداشمو آزاد کنید من تا فردا پیشش باشم بعد تا آخر عمرم کنیزیتونو میکنم آقا.
-باشه تو برو خونت فقط براتون نگهبان میزارم تا فکر دور زدن من به سرتون نزنه باشه؟
+چشم آقا،خیالتون راحت،دستتون درد نکنه،خدا روح پسرتونو شاد کنه ایشالا.
-میتونی بری.
بدون اینکه یه لحظه به آیندهی سیاهی که پیشه رو داشتم فکر کنم از عمارت بیرون رفتم و به سمت خونه دویدم.
خوشحال بودم قرار بود بعد چند روز برادرمو ببینم،چای دم کردم و روی ایوون و به در چشم دوختم تا تنها امید زندگیم بیاد و برم توی بغلش،دلم برای بوی تنش تنگ شده.
#ادامه_دارد
#Part7
#Arsalan
_باید خونبس این خانواده بشی.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم،هستی هم دست کمی از من نداشت،حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم میخواد اونو بکنه زن دومم،برای همین گفتم:
--بابا؟؟؟
+باشه آقا قبوله ولی خونبس چیه؟؟(اوخیییی من ب فدای دخمل خنگم بشم✨💖)
از ساده لوحی دخترک خندم گرفته بود ولی از یک طرف عصبی بودم که بابا چطور میخواست اون دخترو خونبس خودش کنه.
--اون جای نوته.
-چه ربطی داره الان؟
--میخوای خونبسش کنی واقعا ؟؟؟؟
-تو که زن نمیگیری؟
اشاره کرد به هستی و گفت:
اینم که نازاست،سامیارم که مرده.منم وارث میخوام.پس بهترین فرصته.
عصبی تر از قبل به بابا نگاه میکردم.چطوری توی این اوضاع به فکر وارث بود آخه؟هستی دوید سمت اتاقش و دیانا گیج به بابا چشم دوخته بد.
-من این کارو نمیکنم.
--می کنی!
-نه.
--طردت می کنم.
هرچی روی میز بودو شکوندم و رفتم از خونه بیرون.
#Diyana
به رفتم ارسلان خیره بودم که اردلان خان گفت:
-فردا میریم پاسگاه ،من رضایت میدم،تو هم برادرتو میبینی ولی برای آخرین بار ،عصر هم عقد همین پسرم که الان رفت میشی و تا آخر عمرت توی این خونه میمونی،حق هیچ مخالفت یا بدخلقی یا بی احترامی به هیچ کدوم از اعضای این عمارت رو نداری،وبا خدمه های اینجا هیچ فرقی نمیکنی،و باید برای پسرم بچه بیاری.بخوای از این عمارت فرار کنی بی برو برگشت خون داداشتو میریزم.اینم شرایط خونبس شدن تو و آزادی برادرت،اگه قبول میکنی ک...
جای فکر کردن نبود ،نمیتونستم بدم داداشم زندگی کنم،اینطور هر دوتامون زنده بودیم حالا چه فرقی میکرد من سختی بکشم و اون راحت به زندگیش برسه،برای همین گفتم:
+آقا من قبول میکنم.
فقط..میشه...یعنی فقط اگه امکانش هست،امروز داداشمو آزاد کنید من تا فردا پیشش باشم بعد تا آخر عمرم کنیزیتونو میکنم آقا.
-باشه تو برو خونت فقط براتون نگهبان میزارم تا فکر دور زدن من به سرتون نزنه باشه؟
+چشم آقا،خیالتون راحت،دستتون درد نکنه،خدا روح پسرتونو شاد کنه ایشالا.
-میتونی بری.
بدون اینکه یه لحظه به آیندهی سیاهی که پیشه رو داشتم فکر کنم از عمارت بیرون رفتم و به سمت خونه دویدم.
خوشحال بودم قرار بود بعد چند روز برادرمو ببینم،چای دم کردم و روی ایوون و به در چشم دوختم تا تنها امید زندگیم بیاد و برم توی بغلش،دلم برای بوی تنش تنگ شده.
#ادامه_دارد
۸.۳k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.