چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۴
چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۴
ا.ت ویو
به مامانم بگم ک جونگکوک و دوس دارم اما اون منو دوس نداره...مگه میشه....اون موقع ممکنه از جونگکوک بدش بیاد.....پس باید ساکت باشم......بالش و رو سرم گذاشتم..تا صدا هق هقمو مامان بابام نشنوه........
..
صبح....
با صدا مامانم بیدار شدم......چشمام میسوخت......سرمم درد داشت....
مامان ا.ت : دخترم پاشو....الان دیر میشه.....
سرمو بلند کردم....ک مامانم چشمامو دید....
مامان ا.ت: ا.ت چشمات......
ا.ت: چیزی نیس......شب سرم درد داشت واسه اون کمی گریه کردم.....
مامان ا.ت: واسه درد سرت.....
ا.ت: اوهوم......
مامان ا.ت: فک میکنم چیزی شده.....اما نمیخای کسی بدونه......
ا.ت: نه چیزی نیس......
مامان ا.ت: پس بلند شو.....صبحونه آمادست....الان باید بری........
ا.ت: میشه امروز نرم.......
مامان ا.ت: چرا.....
ا.ت: فقط امروز و میخام خونه باشم.......
مامان ا.ت: باشه هر جور راحتی........
مامانم رفت....رو تخت نشستم......تا چند وقت میتونم طاقت بیارم......خسته شدم......تحمل ندارم........ نمیخام برم.....چون نمیخام با جونگکوک و یونا روبرو شم......
بعد از حموم لباسمو پوشیدم....و از اتاق بیرون رفتم....بابام و داداش کوچولوم دور میز نشسته بودن........
ا.ت: صبح بخیر......
رو صندلی نشستم.....اشتها نداشتم.......
بابا ا.ت: ا.ت...دخترم چرا نمیخوری....
ا.ت: اصن اشتها ندارم.......
مامان ا.ت: اما نمیشه نخوری.....
ا.ت: ببخشین.....
از رو صندلی بلند شدم.....
مامان ا.ت: کجا....
ا.ت: میرم استراحت کنم...سرم درد میکنه......
بابا ا.ت: باشه......
دوباره برگشتم اتاقم.....رو تخت نشسته بودم.....نمیدونم چقد گذشت ک صدا در اومد........نگا کردم مامانم با یه بشقاب میوه بود.......بشقاب و رو میز کنار تختم گذاشت......
مامان ا.ت: اینو بخور حالت بهتر میشه......
ا.ت: نمیتونم.....
مامان ا.ت : باشه من اینجا میزارمش هرموقع خاستی بخوریش.....
ا.ت: ممنون مامان جونم......
مامان ا.ت: باشه پس من رفتم......
از اتاق رفت بیرون......میوه رو نگا کردم...یه چاقو همراش بود....چاقو رو برداشتم و درس رو رگم گذاشتم......شاید این بهترین راه باشه....شاید بیتونم راحت شم.......قربانی این عشق منم پس چه زود چه دیر آخرش قراره بیمیرم......
اما منصرف شدم...نمیشد خانوادمو تنها بزارم....داداش کوچولوم...........چاقو رو تو جاش گذاشتم........
نمیدونستم چیکار کنم......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
به مامانم بگم ک جونگکوک و دوس دارم اما اون منو دوس نداره...مگه میشه....اون موقع ممکنه از جونگکوک بدش بیاد.....پس باید ساکت باشم......بالش و رو سرم گذاشتم..تا صدا هق هقمو مامان بابام نشنوه........
..
صبح....
با صدا مامانم بیدار شدم......چشمام میسوخت......سرمم درد داشت....
مامان ا.ت : دخترم پاشو....الان دیر میشه.....
سرمو بلند کردم....ک مامانم چشمامو دید....
مامان ا.ت: ا.ت چشمات......
ا.ت: چیزی نیس......شب سرم درد داشت واسه اون کمی گریه کردم.....
مامان ا.ت: واسه درد سرت.....
ا.ت: اوهوم......
مامان ا.ت: فک میکنم چیزی شده.....اما نمیخای کسی بدونه......
ا.ت: نه چیزی نیس......
مامان ا.ت: پس بلند شو.....صبحونه آمادست....الان باید بری........
ا.ت: میشه امروز نرم.......
مامان ا.ت: چرا.....
ا.ت: فقط امروز و میخام خونه باشم.......
مامان ا.ت: باشه هر جور راحتی........
مامانم رفت....رو تخت نشستم......تا چند وقت میتونم طاقت بیارم......خسته شدم......تحمل ندارم........ نمیخام برم.....چون نمیخام با جونگکوک و یونا روبرو شم......
بعد از حموم لباسمو پوشیدم....و از اتاق بیرون رفتم....بابام و داداش کوچولوم دور میز نشسته بودن........
ا.ت: صبح بخیر......
رو صندلی نشستم.....اشتها نداشتم.......
بابا ا.ت: ا.ت...دخترم چرا نمیخوری....
ا.ت: اصن اشتها ندارم.......
مامان ا.ت: اما نمیشه نخوری.....
ا.ت: ببخشین.....
از رو صندلی بلند شدم.....
مامان ا.ت: کجا....
ا.ت: میرم استراحت کنم...سرم درد میکنه......
بابا ا.ت: باشه......
دوباره برگشتم اتاقم.....رو تخت نشسته بودم.....نمیدونم چقد گذشت ک صدا در اومد........نگا کردم مامانم با یه بشقاب میوه بود.......بشقاب و رو میز کنار تختم گذاشت......
مامان ا.ت: اینو بخور حالت بهتر میشه......
ا.ت: نمیتونم.....
مامان ا.ت : باشه من اینجا میزارمش هرموقع خاستی بخوریش.....
ا.ت: ممنون مامان جونم......
مامان ا.ت: باشه پس من رفتم......
از اتاق رفت بیرون......میوه رو نگا کردم...یه چاقو همراش بود....چاقو رو برداشتم و درس رو رگم گذاشتم......شاید این بهترین راه باشه....شاید بیتونم راحت شم.......قربانی این عشق منم پس چه زود چه دیر آخرش قراره بیمیرم......
اما منصرف شدم...نمیشد خانوادمو تنها بزارم....داداش کوچولوم...........چاقو رو تو جاش گذاشتم........
نمیدونستم چیکار کنم......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۰.۸k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲