چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۵
چند پارتی( آسمان تنهای من) پارت ۵
ا.ت ویو
یه هفته میگذره...تو این یه هفته...کارمو ول کردم چون نمیخاستم با جونگکوک و یونا روبرو شم.....افسرده شدم....دیگهچیزی واسم مهم نیس....
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم.....ک در اتاق باز شد...نگا کردم...مامانم بود...تو این هفته..هر بهونهِ پیدا میکردم تا بهم گیر نده.....
مامان ا.ت: پاشو جونگکوک اومده......
ا.ت: جونگکوک...
مامان ا.ت: آره...زود پاشو گفت باهات کار داره....
ا.ت: بهش بگو ا.ت رفته بیرون.....
مامان ا.ت: بهش گفتم خونهِ
ا.ت : پس بگو خوابه...
مامان ا.ت: ازم پرسید گفت اگه خوابه بیدارش نکنم اما من گفتم بیداره...چرا بهونه میاری زود پاشو....
ا.ت: باشه میام......
مامانم رفت...منم بلند شدم...کمی موهامو لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون شدم.......جونگکوک دم در وایستاده بود....دوباره بهش نگا کردم.....تپش قلبم بیشتر شد...من بدجور عاشقشم......
ا.ت: سلام بیا داخل....
جونگکوک: نه ممنون....کجایِ چرا نمیای....
ا.ت: دیگه نمیخام بیام....
جونگکوک: چیزیشده....خوب بنظر نمیرسی..
ا.ت: خوبم....خب کارِ داشتی....
جونگکوک: آره...خب من موندم ک چجوری به یونا بگم دوسش دارم.....
ا.ت: خیلی راحت.....
جونگکوک: میشه کمکم کنی....
ا.ت: چجور کمکی....
جونگکوک: یونا رو به یه آدرس ک واست میفرستم بیار...و بعدش دیگه با خودم.......
ا.ت: نمیدونم...باشه.....
جونگکوک: ممنون..ممنون.....
بغلم کرد و بعد از خداحافظی رفت بیرون
...منم دوباره به اتاقم برگشتم....سرمو رو بالش فشردم و هرچقد توان واسه گریه کردن داشتم و گریه کردم....
نمیدونم کیِ خوابیدم..با صداِ گوشیم بیدار شدم.....نگا کردم جونگکوک بود...خاستم اصن جواب ندم......رد تماس دادم..دوباره تماس گرفت....رو تخت نشستم و جواب دادم........
*
جونگکوک: سلام ا.ت...چرا قطع کردی..
ا.ت: دستم خورد....
جونگکوک: باشه اشکالی نداره....خب من آدرس و واست میفرستم....یونا رو به یه بهونهِ بیارش...اونجا...
ا.ت: باشه...
جونگکوک: ممنون...خب فعلا...
ا.ت: خدانگهدار....
قطع کرد...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
یه هفته میگذره...تو این یه هفته...کارمو ول کردم چون نمیخاستم با جونگکوک و یونا روبرو شم.....افسرده شدم....دیگهچیزی واسم مهم نیس....
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم.....ک در اتاق باز شد...نگا کردم...مامانم بود...تو این هفته..هر بهونهِ پیدا میکردم تا بهم گیر نده.....
مامان ا.ت: پاشو جونگکوک اومده......
ا.ت: جونگکوک...
مامان ا.ت: آره...زود پاشو گفت باهات کار داره....
ا.ت: بهش بگو ا.ت رفته بیرون.....
مامان ا.ت: بهش گفتم خونهِ
ا.ت : پس بگو خوابه...
مامان ا.ت: ازم پرسید گفت اگه خوابه بیدارش نکنم اما من گفتم بیداره...چرا بهونه میاری زود پاشو....
ا.ت: باشه میام......
مامانم رفت...منم بلند شدم...کمی موهامو لباسمو مرتب کردم و از اتاق بیرون شدم.......جونگکوک دم در وایستاده بود....دوباره بهش نگا کردم.....تپش قلبم بیشتر شد...من بدجور عاشقشم......
ا.ت: سلام بیا داخل....
جونگکوک: نه ممنون....کجایِ چرا نمیای....
ا.ت: دیگه نمیخام بیام....
جونگکوک: چیزیشده....خوب بنظر نمیرسی..
ا.ت: خوبم....خب کارِ داشتی....
جونگکوک: آره...خب من موندم ک چجوری به یونا بگم دوسش دارم.....
ا.ت: خیلی راحت.....
جونگکوک: میشه کمکم کنی....
ا.ت: چجور کمکی....
جونگکوک: یونا رو به یه آدرس ک واست میفرستم بیار...و بعدش دیگه با خودم.......
ا.ت: نمیدونم...باشه.....
جونگکوک: ممنون..ممنون.....
بغلم کرد و بعد از خداحافظی رفت بیرون
...منم دوباره به اتاقم برگشتم....سرمو رو بالش فشردم و هرچقد توان واسه گریه کردن داشتم و گریه کردم....
نمیدونم کیِ خوابیدم..با صداِ گوشیم بیدار شدم.....نگا کردم جونگکوک بود...خاستم اصن جواب ندم......رد تماس دادم..دوباره تماس گرفت....رو تخت نشستم و جواب دادم........
*
جونگکوک: سلام ا.ت...چرا قطع کردی..
ا.ت: دستم خورد....
جونگکوک: باشه اشکالی نداره....خب من آدرس و واست میفرستم....یونا رو به یه بهونهِ بیارش...اونجا...
ا.ت: باشه...
جونگکوک: ممنون...خب فعلا...
ا.ت: خدانگهدار....
قطع کرد...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۱.۹k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲