مافیای جذاب من پارت۳۳
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه که لبمو گذاشتم رو لبش و محکم مک زدم.
#جنی
تهیونگ عجیب شده بود. لبم داشت کنده میشد انگار.
ازم جدا شد. داشت خون میومد. خون لبمو خورد.
جنی: چیکار داری میکنی چندش!؟
تهیونگ: تاحالا یه دختر نتونسته بود اون طوری تحریکم کنه!
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
جنی: تهیونگ خواهش میکنم!
دوباره شروع کرد بوسیدنم. اونقدر به کارش ادامه داد تا خسته شد.
جنی: خواهش میکنم بیشتر پیش نرو.
دوباره فاصلشو کم کرد و با صدای بم جذابش زمزمه کرد:
تهیونگ: ممنون که تونستی اون حسو تو من به وجود بیاری. قرار نیست بلایی سرت بیارم. ولی مواظب خودت باش!
جنی: تو خیلی عوضیی. من فقط به خاطر خواهرمم که اینجام و دارم کارایی که میخوای رو انجام میدم! چون نمیتونم تنهایی بزار برم! چون نمیتونم سرپیچی کنم! از کار و شغل اعتقاد و قانونم گذشتم و اینجام فقط به خاط اینکه تو بلایی سرش نیاری! *داد و گریه*
تعجب کرده بود. ولی چیزی نمیگفت.
تهیونگ: تو که نمیدونی تو ذهن و دل من چی میگذره....پس زود قضاوت نکن.*بغض*
بعدشم رفت بیرون.
منم روی تختم دراز کشیدم و گریه کردم تا خوابم برد.
#رزی
از ترس لیسا جیمین پیش من بود. درواقع من پیش اون بودم. توی اتاقش.
با نهایت فاصله از هم بودیم. دیگه داشت خوابم میبرد.
جیمین هم سرش تو گوشیش بود. یهو با صدای رعد برق سه متر پریدم.
خیلی آروم گریم گرفت که جیمین بغلم کرد.
جیمین: هیششششش آروم باش. من اینجام. *آروم و ملایم*
خیل ترشیده بودم. یاد بچگیام افتادم. اون موقع هایی که از ترس رعد و برق خوابم نمیبرد و بابام برام قصه میخوند.
خودمو بیشتر توی بغلش جا کردم.
#جیمین
معلوم بود که خیلی ترسیده. نتونستم طاقت بیارم. بدنش میلرزید. پتو رو روش کشیدم و آروم براش آواز خوندم......
ببخشید دیر شد بچه ها....
نمیتونستم بزارم...
#جنی
تهیونگ عجیب شده بود. لبم داشت کنده میشد انگار.
ازم جدا شد. داشت خون میومد. خون لبمو خورد.
جنی: چیکار داری میکنی چندش!؟
تهیونگ: تاحالا یه دختر نتونسته بود اون طوری تحریکم کنه!
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
جنی: تهیونگ خواهش میکنم!
دوباره شروع کرد بوسیدنم. اونقدر به کارش ادامه داد تا خسته شد.
جنی: خواهش میکنم بیشتر پیش نرو.
دوباره فاصلشو کم کرد و با صدای بم جذابش زمزمه کرد:
تهیونگ: ممنون که تونستی اون حسو تو من به وجود بیاری. قرار نیست بلایی سرت بیارم. ولی مواظب خودت باش!
جنی: تو خیلی عوضیی. من فقط به خاطر خواهرمم که اینجام و دارم کارایی که میخوای رو انجام میدم! چون نمیتونم تنهایی بزار برم! چون نمیتونم سرپیچی کنم! از کار و شغل اعتقاد و قانونم گذشتم و اینجام فقط به خاط اینکه تو بلایی سرش نیاری! *داد و گریه*
تعجب کرده بود. ولی چیزی نمیگفت.
تهیونگ: تو که نمیدونی تو ذهن و دل من چی میگذره....پس زود قضاوت نکن.*بغض*
بعدشم رفت بیرون.
منم روی تختم دراز کشیدم و گریه کردم تا خوابم برد.
#رزی
از ترس لیسا جیمین پیش من بود. درواقع من پیش اون بودم. توی اتاقش.
با نهایت فاصله از هم بودیم. دیگه داشت خوابم میبرد.
جیمین هم سرش تو گوشیش بود. یهو با صدای رعد برق سه متر پریدم.
خیلی آروم گریم گرفت که جیمین بغلم کرد.
جیمین: هیششششش آروم باش. من اینجام. *آروم و ملایم*
خیل ترشیده بودم. یاد بچگیام افتادم. اون موقع هایی که از ترس رعد و برق خوابم نمیبرد و بابام برام قصه میخوند.
خودمو بیشتر توی بغلش جا کردم.
#جیمین
معلوم بود که خیلی ترسیده. نتونستم طاقت بیارم. بدنش میلرزید. پتو رو روش کشیدم و آروم براش آواز خوندم......
ببخشید دیر شد بچه ها....
نمیتونستم بزارم...
۱۰.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.