مافیای جذاب من پارت ۳۵
بعد هم از اتاق رفت بیرون و از اونجا خارج شد.
رییس دستشو گذاشت جلوی چشماش و آهی کشید. سوجین خیلی ناراحت داشت یه رئیسش نگاه میکرد.
#جنی
《در خونه ی تهیونگ》
از خواب بلند شدم. دیشب خیلی بد خوابیده بودم. به خاطر همین کل بدنم درد میکرد.
پاشدم و یه کش و قوسی به بدنم دادم.
رفتم بیرون. دیدم که رزی و جیمین مثل همیشه دارن با دعوا میان.
رزی: دفعه ی آخرته منو بغل میکنیا!!*داد*
جیمین: تقصیر خودته!! خودت اومدی!!!*داد*
جنی: بهبه صبح به خیر سگ و گربه!
رزی که خجالت کشیده بود، سریع یه صبح به خیر گفت و رفت.
جیمین هم داشت میرفت که دستشو گرفتم.
جنی: چیکارش کردی!؟
جیمین: من!؟ مگه مرض دارم؟.....این چه خواهری داری خدایی؟ دیشب تو تویله میخوابیدم جام امن تر بود.
جنی:*نگاه متعجب*
جیمین رفت. منم رفتم دستشویی. داشتم موهامو درست میکردم. سنجاق سرم درگیر بودم. همین طوری اومدم بیرون. سرم پایین بود و داشتم باهاش ور میرفتم. که با یه نفر برخورد کردم. سرمو بالا کردم. مثل همیشه تهیونگ بود. اونم حواسش نبود که بهم خورد.
سرمو گرفتم پایین. میخواستم از بغلش رد شم.
تهیونگ: وایسا.
کمک کرد و سنجاق رو از سرم در آورد. بعدش هم خودش روی سرم زدش.
نگاهمون به هم گیر کرده بود. من سریع تر حواسم رو جمع کردم.
جنی: ممنونم*سرش پایین بود. سرد*
از کنارش رد شدم. رفتم پایین پیش بچه ها....
ساعت 12:45
☆
《اتاق جنی》
پیش رزی و لیسا بودم....
پارت بعدی:
۲۵ لایک
۳۵ کامنت
رییس دستشو گذاشت جلوی چشماش و آهی کشید. سوجین خیلی ناراحت داشت یه رئیسش نگاه میکرد.
#جنی
《در خونه ی تهیونگ》
از خواب بلند شدم. دیشب خیلی بد خوابیده بودم. به خاطر همین کل بدنم درد میکرد.
پاشدم و یه کش و قوسی به بدنم دادم.
رفتم بیرون. دیدم که رزی و جیمین مثل همیشه دارن با دعوا میان.
رزی: دفعه ی آخرته منو بغل میکنیا!!*داد*
جیمین: تقصیر خودته!! خودت اومدی!!!*داد*
جنی: بهبه صبح به خیر سگ و گربه!
رزی که خجالت کشیده بود، سریع یه صبح به خیر گفت و رفت.
جیمین هم داشت میرفت که دستشو گرفتم.
جنی: چیکارش کردی!؟
جیمین: من!؟ مگه مرض دارم؟.....این چه خواهری داری خدایی؟ دیشب تو تویله میخوابیدم جام امن تر بود.
جنی:*نگاه متعجب*
جیمین رفت. منم رفتم دستشویی. داشتم موهامو درست میکردم. سنجاق سرم درگیر بودم. همین طوری اومدم بیرون. سرم پایین بود و داشتم باهاش ور میرفتم. که با یه نفر برخورد کردم. سرمو بالا کردم. مثل همیشه تهیونگ بود. اونم حواسش نبود که بهم خورد.
سرمو گرفتم پایین. میخواستم از بغلش رد شم.
تهیونگ: وایسا.
کمک کرد و سنجاق رو از سرم در آورد. بعدش هم خودش روی سرم زدش.
نگاهمون به هم گیر کرده بود. من سریع تر حواسم رو جمع کردم.
جنی: ممنونم*سرش پایین بود. سرد*
از کنارش رد شدم. رفتم پایین پیش بچه ها....
ساعت 12:45
☆
《اتاق جنی》
پیش رزی و لیسا بودم....
پارت بعدی:
۲۵ لایک
۳۵ کامنت
۱۴.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.