مافیای جذاب من پارت ۴۱
رزی به کنار پنجره اشاره کرد و گفت: رزی: بزارش اونجا عشقم.
جیمین گذاشتش و دستشو روی سرش کشید و بعد گفت: جیمین: اگه کاری با من ندارین من برم.
رزی: نه مرسی عزیزم شب به خیر.
اومد لب رزی رو بوسید و رفت بیرون.
جیمین: شب به خیر.
جنی: خدافظ....*تعجب* مث خر ازش کار کشیدی. همه اینا رو میخوای چیکار!؟
رزی رفت سمت قرصاشو و اونا رو خورد و بعد لیوان آبش رو سر کشید.
جنی: اینا چین میخوری؟؟
رزی: قرص
جنی: اونو که میدونم.....قرص چی؟
رزی: قرصهای همیشگی.
رزی تا پارسال هم افسردگیش شدید بود. ولی خیلی بهتر شده.
رزی: چیکارم داشتی؟
جنی: میخواستم ازت یه سوال بپرسم.
نشست روی تخت که منم کنارش نشستم.
جنی: ماموریت تموم شده.....میخوای از اینجا بریم و به زندگی معمولی خودمون بپردازیم، یا میخوای بمونی؟
رزی:......خب......خب....
جنی: نمیخواد که همین الان جواب بدی. بهش فکر کن.
رزی: از یه طرف دلم برای آهنگام و آلبوم هام تنگ شده. از یه طرف هم، دلم میخواد پیش جیمین باشم.....میشه....میشه که یکم دیگه درموردش فکر کنم¿ آخه حس میکنم این زندگی سخت و دردناکی مثل قبل نیست. اینجا همه برام مثه خانواده نیمونن.
جنی: باشه......پس میمونیم.*لبخند ژکوند*
بغلم کرد. اگه بخوام بمونم فقط به خاطر اینکه رزی میخواد بمونه و حرفایی که زد؛ وقتی گفت مثل خانواده میمونیم، دلم خواست که باشم.....ولی مطمئنم باید تا آخرش تهیونگو تحمل کنم.
شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.
ساعت 6:24
☆
از خواب بیدار شدم. چشمامو مالیدم و رفتم سمت دستشویی و کار های لازم رو انجام دادم. بعد هم رفتم موهامو شونه کردم و یکم از پنجره بیرونو نگاه کردم. هوا خیلی خوب بود. دلم میخواست برم پایین. رفتم پایین و روی تاب نشستم و به خورشیدی که تازه به همه صبحبهخیر گفته بود رو نگاه میکردم.
ببخشید دیر شد بچه ها.....
تا الان داشتم یه کله تکلیف مینوشتم بیش از حد کار داشتم....
پارت بعدی رو هم فردا میزارم.
لطفا نه بمیرین نه پیر بشین نه جر بخورین نه قش کنین.
چون حتی اگه واقعا هم این اتفاقات بیوفته هم پارت بعدی رو نمیزارم...😁
(از شما چه پنهون زیرا ذخیره ندارم.😅)
جیمین گذاشتش و دستشو روی سرش کشید و بعد گفت: جیمین: اگه کاری با من ندارین من برم.
رزی: نه مرسی عزیزم شب به خیر.
اومد لب رزی رو بوسید و رفت بیرون.
جیمین: شب به خیر.
جنی: خدافظ....*تعجب* مث خر ازش کار کشیدی. همه اینا رو میخوای چیکار!؟
رزی رفت سمت قرصاشو و اونا رو خورد و بعد لیوان آبش رو سر کشید.
جنی: اینا چین میخوری؟؟
رزی: قرص
جنی: اونو که میدونم.....قرص چی؟
رزی: قرصهای همیشگی.
رزی تا پارسال هم افسردگیش شدید بود. ولی خیلی بهتر شده.
رزی: چیکارم داشتی؟
جنی: میخواستم ازت یه سوال بپرسم.
نشست روی تخت که منم کنارش نشستم.
جنی: ماموریت تموم شده.....میخوای از اینجا بریم و به زندگی معمولی خودمون بپردازیم، یا میخوای بمونی؟
رزی:......خب......خب....
جنی: نمیخواد که همین الان جواب بدی. بهش فکر کن.
رزی: از یه طرف دلم برای آهنگام و آلبوم هام تنگ شده. از یه طرف هم، دلم میخواد پیش جیمین باشم.....میشه....میشه که یکم دیگه درموردش فکر کنم¿ آخه حس میکنم این زندگی سخت و دردناکی مثل قبل نیست. اینجا همه برام مثه خانواده نیمونن.
جنی: باشه......پس میمونیم.*لبخند ژکوند*
بغلم کرد. اگه بخوام بمونم فقط به خاطر اینکه رزی میخواد بمونه و حرفایی که زد؛ وقتی گفت مثل خانواده میمونیم، دلم خواست که باشم.....ولی مطمئنم باید تا آخرش تهیونگو تحمل کنم.
شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.
ساعت 6:24
☆
از خواب بیدار شدم. چشمامو مالیدم و رفتم سمت دستشویی و کار های لازم رو انجام دادم. بعد هم رفتم موهامو شونه کردم و یکم از پنجره بیرونو نگاه کردم. هوا خیلی خوب بود. دلم میخواست برم پایین. رفتم پایین و روی تاب نشستم و به خورشیدی که تازه به همه صبحبهخیر گفته بود رو نگاه میکردم.
ببخشید دیر شد بچه ها.....
تا الان داشتم یه کله تکلیف مینوشتم بیش از حد کار داشتم....
پارت بعدی رو هم فردا میزارم.
لطفا نه بمیرین نه پیر بشین نه جر بخورین نه قش کنین.
چون حتی اگه واقعا هم این اتفاقات بیوفته هم پارت بعدی رو نمیزارم...😁
(از شما چه پنهون زیرا ذخیره ندارم.😅)
۹.۴k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.