مافیای جذاب من پارت ۴۰
همه به جز جنی: واقعا!؟؟؟ چییییی؟؟*خوشحال*
رزی: اوهوم.*خجالت*
#جونگکوک
اصلا منتظر نبودم ۲ رو بگه....چون معلوم بود برمیگرده. ولی وقتی اون حرفشو شنیدم یادم رفت تا وقتی که دوباره برگشتن سمت اون موضوع.
جیمین: فعلا یکو بیخیال. ۲-تو غلط کردی به نسل ما توهین کردی!
جونگکوک: اوکی غلط کردم.
جنی: بحثو عوض کن تا نکشتنت.
دیگه هیچی دست خودم نبود. رفتم سر موضوعی که میخواستم همون اول بگم.
جونگکوک: لیسا حاملس...*سریع*
همه ساکت شدن.
تهیونگ:.....من.....من..من..من..من
جنی: منو کوفت.*پوکر* این طور که معلومه آره. دایی شدی!*خنده*
جیمین: منم!!؟*داد و تعجب*
رزی: آرام. مبارکهههههههه.
لیسا: این چه طرز گفتن بود کوکی؟
جونگکوک: دیگه شد دیگه. خواست خدا بود.
لیسا: صحیح. بله دیگه ما هم مامان شدیم.
همه کلی خوشحال بودن. دیگه از اون موقع لیسا رو بیشتر همه ساپرت میکردن.
منم خیلی خوشحال بودم که الان دیگه آرامشمون قراره به شیرین ترین شکل ممکن خراب بشه.🥴(پشیمون میشه.)
#جنی
امشب میخواستم با رزی حرف بزنم. رفتم سمت اتاقش. دیدم جیمین آروم درو باز کرد و وقتی صورت منو دید هیچ واکنشی نداشت. درواقع شونهاش افتاده بود و قشنگ معلوم بود خستس. یکم نگام کرد و بعد هم رفت. منم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.
رفتم تو اتاق رزی دیدم یا خدااااا.
جنی: این همه پاکت چین؟
رزی: اینا لوازم آرایشین. اینا لباسامن. اینا گلامن. اون آینه مه. اونا هم لباسامن....
جنی: اوکی اوکی فهمیدم!
رزی: آره دیگه.....به چند تا از خدمتکارا گفتم اونا رو برام بخرن......من خودم که نمیتونستم برم بیرون.....الان هنوزم جیمین داره مبارتشون بالا هنوز موندن. اونایی رو هم که خوشم نمیومد رو فرستادم رفت.
جیمین بیجون اومد تو با یه گل خیلی خیلی بزرگ.
جیمین: اینو کجا بزارم؟*خسته*
رزی: اوهوم.*خجالت*
#جونگکوک
اصلا منتظر نبودم ۲ رو بگه....چون معلوم بود برمیگرده. ولی وقتی اون حرفشو شنیدم یادم رفت تا وقتی که دوباره برگشتن سمت اون موضوع.
جیمین: فعلا یکو بیخیال. ۲-تو غلط کردی به نسل ما توهین کردی!
جونگکوک: اوکی غلط کردم.
جنی: بحثو عوض کن تا نکشتنت.
دیگه هیچی دست خودم نبود. رفتم سر موضوعی که میخواستم همون اول بگم.
جونگکوک: لیسا حاملس...*سریع*
همه ساکت شدن.
تهیونگ:.....من.....من..من..من..من
جنی: منو کوفت.*پوکر* این طور که معلومه آره. دایی شدی!*خنده*
جیمین: منم!!؟*داد و تعجب*
رزی: آرام. مبارکهههههههه.
لیسا: این چه طرز گفتن بود کوکی؟
جونگکوک: دیگه شد دیگه. خواست خدا بود.
لیسا: صحیح. بله دیگه ما هم مامان شدیم.
همه کلی خوشحال بودن. دیگه از اون موقع لیسا رو بیشتر همه ساپرت میکردن.
منم خیلی خوشحال بودم که الان دیگه آرامشمون قراره به شیرین ترین شکل ممکن خراب بشه.🥴(پشیمون میشه.)
#جنی
امشب میخواستم با رزی حرف بزنم. رفتم سمت اتاقش. دیدم جیمین آروم درو باز کرد و وقتی صورت منو دید هیچ واکنشی نداشت. درواقع شونهاش افتاده بود و قشنگ معلوم بود خستس. یکم نگام کرد و بعد هم رفت. منم با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.
رفتم تو اتاق رزی دیدم یا خدااااا.
جنی: این همه پاکت چین؟
رزی: اینا لوازم آرایشین. اینا لباسامن. اینا گلامن. اون آینه مه. اونا هم لباسامن....
جنی: اوکی اوکی فهمیدم!
رزی: آره دیگه.....به چند تا از خدمتکارا گفتم اونا رو برام بخرن......من خودم که نمیتونستم برم بیرون.....الان هنوزم جیمین داره مبارتشون بالا هنوز موندن. اونایی رو هم که خوشم نمیومد رو فرستادم رفت.
جیمین بیجون اومد تو با یه گل خیلی خیلی بزرگ.
جیمین: اینو کجا بزارم؟*خسته*
۶.۶k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.