رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۸۰
عمه با تکان سر به او فهماند که چهقدر با دیدنش در این وضعیت تاسف میخورد اما کایان به روی خود نیاورده و پک دیگری زد.
قدیر هنوز هم مات کار کایان بود، به سمتش آمد و پس از اینکه دستش را روی شانه او گذاشت گفت:
- Sigara içmekten her zaman nefret ederdim ama şimdi ara sıra sigara içiyorum, benim gibi sigara içme!
<<همیشه از سیگار متنفر بودم اما الان گاهی میکشم، تو خودت رو مثل من سیگاری نکن!>>
کایان لبهایش را به هم چسبانده و نفسی بلند سر داد و سرش را به علامت باشه تکان داد.
قدیر به سمت دیگر بازگشته و وارد عمارت شد.
کایان یک دست در جیب و در دست دیگر سیگار به نردهها تکیه داده و به در عمارت چشم دوخت، صدای بلند موسیقی شنیده میشد و از طرفی داخل عمارت پر از مهمان بود!
سوگل همانطور که با پا روی زمین ضرب گرفته بود یک نگاهش به در بوده و نگاه دیگرش به لبخند چندشآور فاتح.
از یکسو بکتاش با خوشحالی او را مینگریست و از سوی دیگر عمهخانوم نگاه خیرهای به چشمانش داشت!
هنوز هم از رد کردن کایان پشیمان بود نفسی تازه کرده و یک لیوان از آبمیوههای داخل سینی که یکی از خدمهها جلویش گرفته بود برداشت و تا ته یکنفس سرکشید.
هنوز هم پایش را با ضربههای ریتمیک به زمین میکوبید کمی صبر کرد تا کایان دوباره وارد شود اما خبری نبود، با دیدن فاتح که از جایش برخاسته و قصد رفتن به بیرون را کرد، به سرعت بلند شد!
نباید آن دو را در حیاط تنها میگذاشت.
فاتح از در عمارت خارج شد اما سوگل چند قدم به در مانده بود که یکی از فامیلها جلویش سبز شده و او را به احوالپرسی وادار کرد.
فاتح با دیدن کایان و سیگار در دستش پوزخندی زده و رو به او درحالی که کلامش نیشدار بود گفت:
- پس سیگار هم میکشی!
کایان با صدایش برگشت اما سعی کرد چیزی نگوید، خوب خود را میشناخت اگر به خاطر زبان تیزش یک کلمه اضافه میشنید امان از کف داده و دوباره دعوا راه میانداخت!
عمه با تکان سر به او فهماند که چهقدر با دیدنش در این وضعیت تاسف میخورد اما کایان به روی خود نیاورده و پک دیگری زد.
قدیر هنوز هم مات کار کایان بود، به سمتش آمد و پس از اینکه دستش را روی شانه او گذاشت گفت:
- Sigara içmekten her zaman nefret ederdim ama şimdi ara sıra sigara içiyorum, benim gibi sigara içme!
<<همیشه از سیگار متنفر بودم اما الان گاهی میکشم، تو خودت رو مثل من سیگاری نکن!>>
کایان لبهایش را به هم چسبانده و نفسی بلند سر داد و سرش را به علامت باشه تکان داد.
قدیر به سمت دیگر بازگشته و وارد عمارت شد.
کایان یک دست در جیب و در دست دیگر سیگار به نردهها تکیه داده و به در عمارت چشم دوخت، صدای بلند موسیقی شنیده میشد و از طرفی داخل عمارت پر از مهمان بود!
سوگل همانطور که با پا روی زمین ضرب گرفته بود یک نگاهش به در بوده و نگاه دیگرش به لبخند چندشآور فاتح.
از یکسو بکتاش با خوشحالی او را مینگریست و از سوی دیگر عمهخانوم نگاه خیرهای به چشمانش داشت!
هنوز هم از رد کردن کایان پشیمان بود نفسی تازه کرده و یک لیوان از آبمیوههای داخل سینی که یکی از خدمهها جلویش گرفته بود برداشت و تا ته یکنفس سرکشید.
هنوز هم پایش را با ضربههای ریتمیک به زمین میکوبید کمی صبر کرد تا کایان دوباره وارد شود اما خبری نبود، با دیدن فاتح که از جایش برخاسته و قصد رفتن به بیرون را کرد، به سرعت بلند شد!
نباید آن دو را در حیاط تنها میگذاشت.
فاتح از در عمارت خارج شد اما سوگل چند قدم به در مانده بود که یکی از فامیلها جلویش سبز شده و او را به احوالپرسی وادار کرد.
فاتح با دیدن کایان و سیگار در دستش پوزخندی زده و رو به او درحالی که کلامش نیشدار بود گفت:
- پس سیگار هم میکشی!
کایان با صدایش برگشت اما سعی کرد چیزی نگوید، خوب خود را میشناخت اگر به خاطر زبان تیزش یک کلمه اضافه میشنید امان از کف داده و دوباره دعوا راه میانداخت!
۸۶۹
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.