پارت ۱۶
به دنبال این حرف، صدای پاشنه های کفشش دوباره بلند شد و به دقیقه نرسیده، در بسته شد.
غزل سریع به اتاق خودشان رفت. ساک لباسی که با خودش آورده بود را روی تخت انداخته و شروع کرد مرتب کردن لباس هایش که فرید شک نکند.
حدودا پنج دقیقه بعد فرید به اتاق آمد.
نگاهی روانهی غزل کرد.
– سایزت و بگو، خودم لباس میگیرم. شب بیرونم، حوصله ندارم تورو ببرم خرید و باز برت گردونم خونه.. جمعه هم هست.
مگر میتوانست مخالفت کند؟
سری تکان داد.
– باشه.
فرید به سوی حمام رفت.
– تا دوش میگیرم پیراهن سفیدم و که گذاشتم توی کمد اتو بزن.
– اتو کجاست؟
قبل از بستن در حمام جواب داد.
– توی کشو میز آرایش.
غزل با نارضایتی و بی رغبتی از جایش بلند شد.
دلتنگ بود و موبایل هم نداشت تا با زن عمویش تماس بگیرد.
باید همانگونه در بی خبری می ماند تا عمو و زن عمویش یادی از او بکنند.
٫٫٫
از بس فکرش درگیر بود، اتو را روی دستش گذاشته و دستش را سوزانده بود.
از هول و درد، اتو را روی لباس گذاشته بود و پیراهن فرید هم کاملاً جزغاله شده بود.
فرید وقتی از حمام بیرون آمده و لباس را دید، با خشم پیراهن را در صورتش پرت کرد.
– ریـ*ـدی به پیراهن من! وقتی بلد نیستی چرا انجام میدی…
غزل لب گزید و چشمهای پر از اشکش به صورت عصبیِ فرید دوخته شد.
فرید با همان خشم و درحالیکه زیر لب مدام فحش و ناسزا میداد، روی تخت نشست.
– گمشو یه پیراهن دیگه واسم بیار…
از حرفهای ریحانه عصبی و بهم ریخته بود، اما دیواری کوتاهتر از غزل نداشت و این سوختن پیراهنش هم بهانهی خوبی شده بود.
به خودش لرزید و به دستهایش نگاه کرد. روی دست چپش کاملا قرمز و متورم شده بود.
دندان روی جیگرش گذاشته و به سمت کمد رفت.
پیراهن دیگری برای فرید آورده و مقابلش گرفت.
فرید نگاهی به دستش انداخت و با تردید لب زد.
– دستت چش شد؟
اشکهایش سرعت گرفتند و با صدایی لرزان جوابگو شد.
– با اتو سوخت.. دستم سوخت که حواسم از لباس شما پرت شد.
#پارتبیستویک
فرید نفسی کلافه بیرون داد و برخاست.
– ببینم.
غزل دستش را بالا آورد.
دستش می لرزید و معلوم بود دردش گرفته.
به آرامی دستش را گرفت.
– اوه! بیا بریم ببینم چیزی پیدا میکنیم بزنیم بهش… چرا نگفتی همچین شدی؟
– مگه مجال دادین!
فرید خندید.
– دختر مظلوم نمایی میکنی اما خوب بلدی سر وقتش جواب بدی… به دوری از معشوقهت فکر میکردی؟
بعد با تمسخر قهقهه زد.
– نکنه توی اون روستای درپیت معشوقه داشتی!
از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– نکنه فکر کردین مونده بودم شما برسید و عاشق شما بشم… معلومه که کسی و داشتم..
غزل سریع به اتاق خودشان رفت. ساک لباسی که با خودش آورده بود را روی تخت انداخته و شروع کرد مرتب کردن لباس هایش که فرید شک نکند.
حدودا پنج دقیقه بعد فرید به اتاق آمد.
نگاهی روانهی غزل کرد.
– سایزت و بگو، خودم لباس میگیرم. شب بیرونم، حوصله ندارم تورو ببرم خرید و باز برت گردونم خونه.. جمعه هم هست.
مگر میتوانست مخالفت کند؟
سری تکان داد.
– باشه.
فرید به سوی حمام رفت.
– تا دوش میگیرم پیراهن سفیدم و که گذاشتم توی کمد اتو بزن.
– اتو کجاست؟
قبل از بستن در حمام جواب داد.
– توی کشو میز آرایش.
غزل با نارضایتی و بی رغبتی از جایش بلند شد.
دلتنگ بود و موبایل هم نداشت تا با زن عمویش تماس بگیرد.
باید همانگونه در بی خبری می ماند تا عمو و زن عمویش یادی از او بکنند.
٫٫٫
از بس فکرش درگیر بود، اتو را روی دستش گذاشته و دستش را سوزانده بود.
از هول و درد، اتو را روی لباس گذاشته بود و پیراهن فرید هم کاملاً جزغاله شده بود.
فرید وقتی از حمام بیرون آمده و لباس را دید، با خشم پیراهن را در صورتش پرت کرد.
– ریـ*ـدی به پیراهن من! وقتی بلد نیستی چرا انجام میدی…
غزل لب گزید و چشمهای پر از اشکش به صورت عصبیِ فرید دوخته شد.
فرید با همان خشم و درحالیکه زیر لب مدام فحش و ناسزا میداد، روی تخت نشست.
– گمشو یه پیراهن دیگه واسم بیار…
از حرفهای ریحانه عصبی و بهم ریخته بود، اما دیواری کوتاهتر از غزل نداشت و این سوختن پیراهنش هم بهانهی خوبی شده بود.
به خودش لرزید و به دستهایش نگاه کرد. روی دست چپش کاملا قرمز و متورم شده بود.
دندان روی جیگرش گذاشته و به سمت کمد رفت.
پیراهن دیگری برای فرید آورده و مقابلش گرفت.
فرید نگاهی به دستش انداخت و با تردید لب زد.
– دستت چش شد؟
اشکهایش سرعت گرفتند و با صدایی لرزان جوابگو شد.
– با اتو سوخت.. دستم سوخت که حواسم از لباس شما پرت شد.
#پارتبیستویک
فرید نفسی کلافه بیرون داد و برخاست.
– ببینم.
غزل دستش را بالا آورد.
دستش می لرزید و معلوم بود دردش گرفته.
به آرامی دستش را گرفت.
– اوه! بیا بریم ببینم چیزی پیدا میکنیم بزنیم بهش… چرا نگفتی همچین شدی؟
– مگه مجال دادین!
فرید خندید.
– دختر مظلوم نمایی میکنی اما خوب بلدی سر وقتش جواب بدی… به دوری از معشوقهت فکر میکردی؟
بعد با تمسخر قهقهه زد.
– نکنه توی اون روستای درپیت معشوقه داشتی!
از گوشهی چشم نگاهش کرد.
– نکنه فکر کردین مونده بودم شما برسید و عاشق شما بشم… معلومه که کسی و داشتم..
۱.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.