پارت ۱۷
فرید ابرو با تعجب بالا داد و اشاره کرد از پله ها پایین برود.
– نه بابا! مگه کسی هم به تو نگاه میکرد.
صورت خندان فرید را از نظر گذراند و در کمال آرامش تنها لبخند زد.
فرید با کنجکاوی سوال پرسید.
– جدی با کسی بودی تو؟ یعنی کسی و دوس داشتی و انقدر زود به من بله گفتی… چه بدونم طبیعی نیست!
غزل با حسرت نفسش را رها کرد.
– چه شوهر خوش غیرتی.. بنظرم روشن فکری زیاد غیرتتون و دچار مشکل کرده. حتی اگه منو زن خودتون هم حساب نکنید و یا به قول زن سابقتون، جذب یه دخترِ ساده مثل من نشده باشین، جالب نیست من از روابط عاشقانهم بگم براتون.
فرید قهقهه زد.
– بیخیال بابا… زن و شوهر و غیرتی شدن و این چرت و پرتا رو دیگه نگو! من و تو هیچکس هم نمیشیم.
غزل بدون حرف به آشپزخانه رفت و در یخچال را گشود. سطل کوچک ماست را بیرون آورد و پشت میز نشست.
فرید قاشق و بشقابی برداشت و جلویش گذاشت.
– ببین غزل، همین اول کاری میگم من بعدا مشکلی پیش نیاد.. سعی کن یکبار برای همیشه گوش بدی.. حله؟
غزل درحالی که با دقت مشغول ماست زدن به دستش بود، سر تکان داد.
– بفرمایید..
فرید سرش را پایین برد و خیره به چشمهای غزل با صدایی جدی و زمزمه کرد.
– من هم خوشگذرانی دارم، هم یه عالمه رفیق دورم هست، هم مست میکنم، هم شبا خونه نمیام، هم دختر بازم و هم اینکه تورو هیچکس خودم حساب نمیکنم. اوکی؟
غزل بدون اینکه جواب بدهد، از جایش بلند شد و لبخندی زد.
شروع کرد فوت زدن دستش و آشپزخانه را بدون جمع کردن، ترک کرد.
فرید مشتی روی میز کوبید. به کلام، این فرید بود که ادعا داشت برای هم غریبه هستند، اما در رفتار، غزل بیشتر این غریبه بودن و بی تفاوت بودن را نشان میداد.
به اتاق برگشت تا لباس بپوشد.
همان لحظه، صدای زنگ موبایلش که کنار دست غزل بود بلند شد.
نگاهی از داخل آیینه به غزل انداخته و تشر زد.
– یه وقت زحمت نشه موبایل و برام بیاری!
لبخندِ معروفش را نثار فرید کرد.
– خیلی زحمت میشه حقیقتاً، اما علاوه بر این، گفته بودین به موبایل شما دست نزنم.
فرید نفسی عاصی شده از ریه بیرون داده و به اجبار خودش برخاست.
– به جهنم! موبایل را که بلند کرد، با دیدن اسمِ تارا، اخمش محو شد و گلویی صاف کرد.
– بله؟
عمداً و برای اذیت کردن غزل، تماس را روی اسپیکر گذاشت.
– فرید کجا موندی پس… بچه ها همه رفتن فقط منو تو موندیم.
فرید به سمت کمدش رفت و شروع کرد لباسهایش را زیر و رو کردن و جواب داد.
– مگه بده با من خونه بمونی؟
تارا خندید.
– دیوونه… معلومه که بد نیست. اما ماه هاست واسه امشب برنامه چیدیم، دیر نکنی دورت بگردم.
فرید سر تکان داد و خیره به چشمهای خشمگین و شکارِ غزل، لب جنباند.
– دارم میام.
– نه بابا! مگه کسی هم به تو نگاه میکرد.
صورت خندان فرید را از نظر گذراند و در کمال آرامش تنها لبخند زد.
فرید با کنجکاوی سوال پرسید.
– جدی با کسی بودی تو؟ یعنی کسی و دوس داشتی و انقدر زود به من بله گفتی… چه بدونم طبیعی نیست!
غزل با حسرت نفسش را رها کرد.
– چه شوهر خوش غیرتی.. بنظرم روشن فکری زیاد غیرتتون و دچار مشکل کرده. حتی اگه منو زن خودتون هم حساب نکنید و یا به قول زن سابقتون، جذب یه دخترِ ساده مثل من نشده باشین، جالب نیست من از روابط عاشقانهم بگم براتون.
فرید قهقهه زد.
– بیخیال بابا… زن و شوهر و غیرتی شدن و این چرت و پرتا رو دیگه نگو! من و تو هیچکس هم نمیشیم.
غزل بدون حرف به آشپزخانه رفت و در یخچال را گشود. سطل کوچک ماست را بیرون آورد و پشت میز نشست.
فرید قاشق و بشقابی برداشت و جلویش گذاشت.
– ببین غزل، همین اول کاری میگم من بعدا مشکلی پیش نیاد.. سعی کن یکبار برای همیشه گوش بدی.. حله؟
غزل درحالی که با دقت مشغول ماست زدن به دستش بود، سر تکان داد.
– بفرمایید..
فرید سرش را پایین برد و خیره به چشمهای غزل با صدایی جدی و زمزمه کرد.
– من هم خوشگذرانی دارم، هم یه عالمه رفیق دورم هست، هم مست میکنم، هم شبا خونه نمیام، هم دختر بازم و هم اینکه تورو هیچکس خودم حساب نمیکنم. اوکی؟
غزل بدون اینکه جواب بدهد، از جایش بلند شد و لبخندی زد.
شروع کرد فوت زدن دستش و آشپزخانه را بدون جمع کردن، ترک کرد.
فرید مشتی روی میز کوبید. به کلام، این فرید بود که ادعا داشت برای هم غریبه هستند، اما در رفتار، غزل بیشتر این غریبه بودن و بی تفاوت بودن را نشان میداد.
به اتاق برگشت تا لباس بپوشد.
همان لحظه، صدای زنگ موبایلش که کنار دست غزل بود بلند شد.
نگاهی از داخل آیینه به غزل انداخته و تشر زد.
– یه وقت زحمت نشه موبایل و برام بیاری!
لبخندِ معروفش را نثار فرید کرد.
– خیلی زحمت میشه حقیقتاً، اما علاوه بر این، گفته بودین به موبایل شما دست نزنم.
فرید نفسی عاصی شده از ریه بیرون داده و به اجبار خودش برخاست.
– به جهنم! موبایل را که بلند کرد، با دیدن اسمِ تارا، اخمش محو شد و گلویی صاف کرد.
– بله؟
عمداً و برای اذیت کردن غزل، تماس را روی اسپیکر گذاشت.
– فرید کجا موندی پس… بچه ها همه رفتن فقط منو تو موندیم.
فرید به سمت کمدش رفت و شروع کرد لباسهایش را زیر و رو کردن و جواب داد.
– مگه بده با من خونه بمونی؟
تارا خندید.
– دیوونه… معلومه که بد نیست. اما ماه هاست واسه امشب برنامه چیدیم، دیر نکنی دورت بگردم.
فرید سر تکان داد و خیره به چشمهای خشمگین و شکارِ غزل، لب جنباند.
– دارم میام.
۱.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.