شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟏𝟔
_همین الان اون دخترو ول کنید!
؟:نمیتونیم،ممکنه بهتون آسیب زنه
_رو حرف من حرف نیارید!(داد)
؟:متاسفیم اما نمیشه
"راوی"
پسر با چشمهای قرمز عصبانیش به سمت سربازا رفت اما برخلاف همیشه،بجای اصرار کردن از کنار اونها رد شد
+جونگکوکا منو تنها نزار..!
پسر پیش پدرش رفت و همه چیزو به پدرش گفت
_لطفا کمکم...کمکش کن..
پسر برگشت اما اندفعه با پدرش
"همین الان اون دخترو ول کنید"
؟:چ.. چشم
بعد از رفتن سربازا،پسر سمت هایری رفت و اونو به آغوش کشید
+کوکیم...فکر کردم دیگه نمیبینمت..
_چرا نباید ببینیم؟ازین به بعد دیگه حق نداری از جلو چشم من دور بشی!
"جونگکوک"
هایری از یه چیزی ناراحته،اما نشون نمیده
بغلش کردم و بردمش تو اتاقم
گذاشتمش رو تختم و رفتم کنارش خوابیدم
+بسم الله چیکار میخوای بکنی؟
_هه هه هه عمرا اگه بگم
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو بردم توی گردنش
+یااا...
_تکون نخور..
+باش..
چند ثانیه بعد حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه
هایری بود
با لبخند زیبایی یکی از دستاشو روی کمرم گذاشته بود و با اون یکی دستش داشت سرمو نوازش میکرد
+هنوز بیداری؟
+یکم بخواب،این چند روز خیلی سرت شلوغ بوده
چشمامو به آرومی بستم و کم کم خوابم برد
«پنج ساعت بعد»
چشمامو باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد هایری بود که مثل فرشته ها خودشو جمع کرده بود تو بغلم، جاهامون عوض شده بود
الان دستای من دور کمر اون بود و سر اون توی گردن من
_کیوتتت
+بیدار شدی؟
_بیداری؟
+ها؟
_ها؟
+اره
بوسهی ارومی روی لباش گذاشتم و گفتم:
"بگیر بخواب"
+توام باید بخوابی،میدونی ساعت چنده؟
به بیرون نگاهی انداختم،خورشید داشت طلوع میکرد
_پرام،ما کی انقد خوابیدیم؟
+بیا بازم بخوابیم!
_هوم،قبوله
رفتم روی تخت و هایری رو گرفتم توی بغلم
انقد کوچولوعه که وقتی بغلش میکنم محو میشه!=)
اون سریع خوابش رفت ولی من اصلا نمیتونستم بخوابم
داشتم به صورت قشنگش نگاه میکردم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت...
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟏𝟔
_همین الان اون دخترو ول کنید!
؟:نمیتونیم،ممکنه بهتون آسیب زنه
_رو حرف من حرف نیارید!(داد)
؟:متاسفیم اما نمیشه
"راوی"
پسر با چشمهای قرمز عصبانیش به سمت سربازا رفت اما برخلاف همیشه،بجای اصرار کردن از کنار اونها رد شد
+جونگکوکا منو تنها نزار..!
پسر پیش پدرش رفت و همه چیزو به پدرش گفت
_لطفا کمکم...کمکش کن..
پسر برگشت اما اندفعه با پدرش
"همین الان اون دخترو ول کنید"
؟:چ.. چشم
بعد از رفتن سربازا،پسر سمت هایری رفت و اونو به آغوش کشید
+کوکیم...فکر کردم دیگه نمیبینمت..
_چرا نباید ببینیم؟ازین به بعد دیگه حق نداری از جلو چشم من دور بشی!
"جونگکوک"
هایری از یه چیزی ناراحته،اما نشون نمیده
بغلش کردم و بردمش تو اتاقم
گذاشتمش رو تختم و رفتم کنارش خوابیدم
+بسم الله چیکار میخوای بکنی؟
_هه هه هه عمرا اگه بگم
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو بردم توی گردنش
+یااا...
_تکون نخور..
+باش..
چند ثانیه بعد حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه
هایری بود
با لبخند زیبایی یکی از دستاشو روی کمرم گذاشته بود و با اون یکی دستش داشت سرمو نوازش میکرد
+هنوز بیداری؟
+یکم بخواب،این چند روز خیلی سرت شلوغ بوده
چشمامو به آرومی بستم و کم کم خوابم برد
«پنج ساعت بعد»
چشمامو باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد هایری بود که مثل فرشته ها خودشو جمع کرده بود تو بغلم، جاهامون عوض شده بود
الان دستای من دور کمر اون بود و سر اون توی گردن من
_کیوتتت
+بیدار شدی؟
_بیداری؟
+ها؟
_ها؟
+اره
بوسهی ارومی روی لباش گذاشتم و گفتم:
"بگیر بخواب"
+توام باید بخوابی،میدونی ساعت چنده؟
به بیرون نگاهی انداختم،خورشید داشت طلوع میکرد
_پرام،ما کی انقد خوابیدیم؟
+بیا بازم بخوابیم!
_هوم،قبوله
رفتم روی تخت و هایری رو گرفتم توی بغلم
انقد کوچولوعه که وقتی بغلش میکنم محو میشه!=)
اون سریع خوابش رفت ولی من اصلا نمیتونستم بخوابم
داشتم به صورت قشنگش نگاه میکردم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت...
۴.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.