مافیای جذاب من پارت ۴۸
جنی: بیا اینجا ببینم.*مهربون* دستمو به سمتش دراز کردم.
ازم فاصله گرفت.
جنی: چیزی نیست.*لبخند*
یکم مسخره بازی در آوردم که خوشش اومد. اومد بغلم. بغلش کردم و خواستم برم پایین که صدای نا آشنایی اومد.
جیسو: جینا!
یکی از بیرون داشت این اسم رو صدا میزد که اومد تو اتاق. منو که دید شکه شد. خب منم همین طور.
که دختر کوچولوه اون خانم رو با دستش نشون داد و گفت: جینا: مامان*کیوت و غلط غدوط بچگانه با لبخند*
جیسو: اوو. به هوش اومدی؟ (بله دیگه خواهرم.)
جنی: شما...کی هستین؟*آروم*
جیسو: آها...من خواهر جونگکوک هستم. این کوچولو هم جینا دختر منه.
جنی: پس....اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟
جیسو: بیا بریم پایین تا برات توضیح بدم.
از روی تخت بلند شدم و آروم آروم با کمک جیسو با پاهای لرزون اومدم پایین.
#تهیونگ
جیمین داشت درمورد اون کسایی که این کارو کردم حرف میزد که جیسو اومد. البته با جنی. جیسو دست جنی گرفته بود و جنی هم با پاهای لرزون با همون پیراهن دامنی خیلی بلند لش سفید با موهای باز داشت میومد پایین.
تا دیدمش دوییدم سمتش.
رزی هم بلند شد و با هیجان اسم خواهرش رو صدا کرد.
دوییدم جلوی جنی که وایساد و از اونجا سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد. بدنش خیلی ضعیف به نظر میومد. آروم دستاشو گرفتم و گفتم: تهیونگ:....ب..ببینمت!*صورت جنی رو گرفت با لکنت*....خ...خوبی؟*لکنت*.....جایی درد نمیکنه؟......سرگیجه نداری؟.....خسته نیستی؟....گرسنه نیستی؟....*همه رو با لکنت گفت*
جنی: سسسسسس. خوبم.*آروم و لبخند*
و دوباره اون لبخند قشنگ همیشگیش. محوش شده بودم.
رزی اومد پرید بغلش کرد. بعد هم با هم خندین. لیسا هم اومد.
یه دفعه به خودم اومدم.
تهیونگ: ببینم اصلا تو پایین چیکار میکنی!؟
جیسو: خودش خواست بیاد منم فکر کردم مشکلی نداره.
تهیونگ: نخیرم. برگرد برو تو اتاق باید استراحت کنی جنی!*جدی*
جنی:.......
محض اطلاع بگم....
ذخیره فقط یک پارت دیگه دارم....
شاید فردا یه پارت بیشتر نزارم🙂
ازم فاصله گرفت.
جنی: چیزی نیست.*لبخند*
یکم مسخره بازی در آوردم که خوشش اومد. اومد بغلم. بغلش کردم و خواستم برم پایین که صدای نا آشنایی اومد.
جیسو: جینا!
یکی از بیرون داشت این اسم رو صدا میزد که اومد تو اتاق. منو که دید شکه شد. خب منم همین طور.
که دختر کوچولوه اون خانم رو با دستش نشون داد و گفت: جینا: مامان*کیوت و غلط غدوط بچگانه با لبخند*
جیسو: اوو. به هوش اومدی؟ (بله دیگه خواهرم.)
جنی: شما...کی هستین؟*آروم*
جیسو: آها...من خواهر جونگکوک هستم. این کوچولو هم جینا دختر منه.
جنی: پس....اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟
جیسو: بیا بریم پایین تا برات توضیح بدم.
از روی تخت بلند شدم و آروم آروم با کمک جیسو با پاهای لرزون اومدم پایین.
#تهیونگ
جیمین داشت درمورد اون کسایی که این کارو کردم حرف میزد که جیسو اومد. البته با جنی. جیسو دست جنی گرفته بود و جنی هم با پاهای لرزون با همون پیراهن دامنی خیلی بلند لش سفید با موهای باز داشت میومد پایین.
تا دیدمش دوییدم سمتش.
رزی هم بلند شد و با هیجان اسم خواهرش رو صدا کرد.
دوییدم جلوی جنی که وایساد و از اونجا سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد. بدنش خیلی ضعیف به نظر میومد. آروم دستاشو گرفتم و گفتم: تهیونگ:....ب..ببینمت!*صورت جنی رو گرفت با لکنت*....خ...خوبی؟*لکنت*.....جایی درد نمیکنه؟......سرگیجه نداری؟.....خسته نیستی؟....گرسنه نیستی؟....*همه رو با لکنت گفت*
جنی: سسسسسس. خوبم.*آروم و لبخند*
و دوباره اون لبخند قشنگ همیشگیش. محوش شده بودم.
رزی اومد پرید بغلش کرد. بعد هم با هم خندین. لیسا هم اومد.
یه دفعه به خودم اومدم.
تهیونگ: ببینم اصلا تو پایین چیکار میکنی!؟
جیسو: خودش خواست بیاد منم فکر کردم مشکلی نداره.
تهیونگ: نخیرم. برگرد برو تو اتاق باید استراحت کنی جنی!*جدی*
جنی:.......
محض اطلاع بگم....
ذخیره فقط یک پارت دیگه دارم....
شاید فردا یه پارت بیشتر نزارم🙂
۱۱.۷k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.