مافیای جذاب من پارت ۵۰
جنی: میشه بغلم کنی؟*بغض، مظلوم*
#تهیونگ
اولین بار بود که اینو ازم میخواست. چشماش پر اشک بود ولی اونا رو جاری نمیکرد.
از حالت متعجبم در اومدم و رفتم کنارش روی تخت و بغلش کردم.
سرشو رو شونم گذاشت.
جنی:.....هق....هق..خیلی درد میکنه...هق.
دستمو روی شونه ی آزادش گذاشتم و بیشتر به آغوش گرفتمش.
تهیونگ:شششش...آروم باش. من اینجام.*آروم*
سرشو نوازش کردم و صدای گریه گردنشو شنیدم....
جنی:....هق..تهیونگ....¿
تهیونگ: جانم؟*آروم*
جنی: هیچ وقت ترکم نکن.*گریه*
تعجب کردم. نمیتونسم بفهمم الان چیشد. چشمام رو دو بار باز و بسته کردم و بعد جنی رو از خودم جرا کردم و بهش با چشمای درشت نگاه کردم. البته که توی چشمای ا ن هم اشک جمع شده بود.
ولی فقط بهم نگاه میکرد....
منم شونه هاش رو گرفته بود.
جنی:....چ...چی..چیه؟*کیوت بغض*
آهی کشیدم و همزمان به آغوش کشیدمش.
تهیونگ: دیگه نمیزارم هیچ چیزی تو رو از من دور کنه.
#جنی
سرم رو روی شونش گذاشتم. کمکم داشت چشمام بسته میشد که ناخداگاه گفتم:
جنی: وقتی بغلم میکنی همه ی دردام یادم میره. بغلت امن ترین جای دنیاست.
نمیتونستم واکنشش رو ببینم چون چشمام بسته بود.
ولی همین طوری داشتم به این فکر میکردم که اصلا قبل از اون زندگی چه معنایی داشت.
خیلی سختی کشیدم. بعد از مامان و بابا هم اخلاقم خیلی سگ شده بود.
ولی....ولی الان احساس میکنم خیلی تغییر کردم.
درسته! چون عاشق شدم......عاشق کسی شدم که بهم یاد معنی عشق چیه....بهم یاد داد که میتونم دوباره از ته دلم بخندم.....یاد داد که غرور بیجام رو کنار بزارم و آدمی بشم که همه بخوانش....ولی نمیخواماون طوری باشه...من میخوام که فقط تعیونگ منو بخواد....عشق واقعی من....
صدای خندشو شنیدم.
خنده ملایم و آرومش.
توی همین فاز بودیم که.....
پارت بعدی رو نمیدونم کی مینویسم🤐
لطفا زنده بمونید.
از خدا هم میخوام نه بیماری بفرسته....
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ با زمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
پس فعلا شب به خیر
خداحافظ♥︎♡
#تهیونگ
اولین بار بود که اینو ازم میخواست. چشماش پر اشک بود ولی اونا رو جاری نمیکرد.
از حالت متعجبم در اومدم و رفتم کنارش روی تخت و بغلش کردم.
سرشو رو شونم گذاشت.
جنی:.....هق....هق..خیلی درد میکنه...هق.
دستمو روی شونه ی آزادش گذاشتم و بیشتر به آغوش گرفتمش.
تهیونگ:شششش...آروم باش. من اینجام.*آروم*
سرشو نوازش کردم و صدای گریه گردنشو شنیدم....
جنی:....هق..تهیونگ....¿
تهیونگ: جانم؟*آروم*
جنی: هیچ وقت ترکم نکن.*گریه*
تعجب کردم. نمیتونسم بفهمم الان چیشد. چشمام رو دو بار باز و بسته کردم و بعد جنی رو از خودم جرا کردم و بهش با چشمای درشت نگاه کردم. البته که توی چشمای ا ن هم اشک جمع شده بود.
ولی فقط بهم نگاه میکرد....
منم شونه هاش رو گرفته بود.
جنی:....چ...چی..چیه؟*کیوت بغض*
آهی کشیدم و همزمان به آغوش کشیدمش.
تهیونگ: دیگه نمیزارم هیچ چیزی تو رو از من دور کنه.
#جنی
سرم رو روی شونش گذاشتم. کمکم داشت چشمام بسته میشد که ناخداگاه گفتم:
جنی: وقتی بغلم میکنی همه ی دردام یادم میره. بغلت امن ترین جای دنیاست.
نمیتونستم واکنشش رو ببینم چون چشمام بسته بود.
ولی همین طوری داشتم به این فکر میکردم که اصلا قبل از اون زندگی چه معنایی داشت.
خیلی سختی کشیدم. بعد از مامان و بابا هم اخلاقم خیلی سگ شده بود.
ولی....ولی الان احساس میکنم خیلی تغییر کردم.
درسته! چون عاشق شدم......عاشق کسی شدم که بهم یاد معنی عشق چیه....بهم یاد داد که میتونم دوباره از ته دلم بخندم.....یاد داد که غرور بیجام رو کنار بزارم و آدمی بشم که همه بخوانش....ولی نمیخواماون طوری باشه...من میخوام که فقط تعیونگ منو بخواد....عشق واقعی من....
صدای خندشو شنیدم.
خنده ملایم و آرومش.
توی همین فاز بودیم که.....
پارت بعدی رو نمیدونم کی مینویسم🤐
لطفا زنده بمونید.
از خدا هم میخوام نه بیماری بفرسته....
نه زلزله....
نه سیل....
نه دایناسور ها برگردن....
نه شهابسنگ با زمین برخورد کنه.....
نه آخر زمان بشه....
بله دیگه....
پس فعلا شب به خیر
خداحافظ♥︎♡
۱۰.۷k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.