Angel of life and death p1
#فیک
#فیکشن
× معلوم هست داری چی کار میکنیییییی؟
پسرک فریادی به سمت مردی که با بیرحمی به سمت دخترک قدم بر میداشت زد...
× نکنننن....لعنتیییی....بازم کننن
پسرک مدام دستای به زنجیر کشیده شدش رو تکون میداد و تقلا میکرد اما مرد توجهی نمیکرد و همینطور با چشمای قرمزش که در تاریکی میدرخشید....به دخترک نزدیک میشد...
دخترک آروم اشک از چشماش سرازیر شدد...و همینطور که روی زمین افتاده بود خیزان خیزان سعی میکرد از دست اون مرد بی رحم فرار کنه...
افکارش این بود....:
یعنی دارید به من میگید قراره پایانش این شکلی باشه ؟.....آینده...حال...گذشته....چرا همیشه گذشته ها بهتره....شاد تری....همه چی درست پیش میره....ولی زمان حال...غمگینی...فکرت سمت گذشتست و آینده ای که میترسی بدتر پیش بره....
شاید برای بقیه این فکر اشتباهه اما...برای اون دخترک درست بود....*آینده بدتر پیش میره*
.
هیونجین ، الهه ی محافظ ، شیطانی با موهای قرمز و بال های سیاه در حالی که توی آشپزخونه داشت با قهوه ساز ور میرفت ، نگاهش رو به پسرکی با موهای بلوند و بال های رنگ مروارید های سفید که روی مبل نشسته بود و با جدیت به در بسته ی اتاق رو به روش نگاه میکرد ، داد.
هیون : هی...منتظر چیی؟
با تمسخر همیشگیش گفت اما از طرف پسرک جوابی دریافت نکرد و همچنان با جدیت مثل همیشه به در بسته ی اتاق خیره بود.
پوزخند تمسخرآمیزی زد
هیون : فرشته ی ابله
زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول ور رفتن با قهوه ساز شد.
با صدای قیژ مانندی که از طرف در اتاق شنیده شد ، حالت جدی پسرک تغییر کرد و لبخند کوچیکی زد و منتظر موند تا در اتاق کامل باز بشه و بتونه صورت فردی که خیلی وقت بود ، منتظر دیدنش بود رو ببینه.
در آروم آروم با صدای قژی از چارچوب فاصله گرفت و جسم ظریف و چشمای خوابالوده دخترک پدیدار شد.
آروم چشماش رو مالید و چند بار پشت سر هم پلک زد.
پسرک همچنان روی مبل نشسته بود و نگاهش به دختری که توی چارچوب در ایستاده ، بود ، داد
دخترک چند دفعه پلک زد و بعد از فهمیدن موقعیتش جیغ بلندی کشید که باعث شد هیونجینی که تا اون لحظه حواسش به هیچی نبود ، به خودش بیاد و با تعجب نگاهش رو به دخترک بده.
پسرک متعجب شده بود....
امه : ش...شما...ک...کی هستید؟
هیون و فلیکس با تعجب نگاهشون رو به هم دادن و بعد دوباره چشمان پر از تعجبشون رو به دخترکی که با حیرت و ترس نگاهشون میکردی ، چرخوندن
÷ ت...تو...مارو میبینی ؟
با اضطراب و ناباوری گفت
امه : ا...ا...آره....
همینطور که خودش رو سفت به چارچوب در گرفته بود و با ترس نگاهشون میکرد لب زد :
امه : ش...شماها..ک...کی هستید ؟
هیونجین با کلافگی آهی کشید و دستش رو محکم به کانتر زد
هیون :آه...فقط همین رو کم داشتیم
#فیکشن
× معلوم هست داری چی کار میکنیییییی؟
پسرک فریادی به سمت مردی که با بیرحمی به سمت دخترک قدم بر میداشت زد...
× نکنننن....لعنتیییی....بازم کننن
پسرک مدام دستای به زنجیر کشیده شدش رو تکون میداد و تقلا میکرد اما مرد توجهی نمیکرد و همینطور با چشمای قرمزش که در تاریکی میدرخشید....به دخترک نزدیک میشد...
دخترک آروم اشک از چشماش سرازیر شدد...و همینطور که روی زمین افتاده بود خیزان خیزان سعی میکرد از دست اون مرد بی رحم فرار کنه...
افکارش این بود....:
یعنی دارید به من میگید قراره پایانش این شکلی باشه ؟.....آینده...حال...گذشته....چرا همیشه گذشته ها بهتره....شاد تری....همه چی درست پیش میره....ولی زمان حال...غمگینی...فکرت سمت گذشتست و آینده ای که میترسی بدتر پیش بره....
شاید برای بقیه این فکر اشتباهه اما...برای اون دخترک درست بود....*آینده بدتر پیش میره*
.
هیونجین ، الهه ی محافظ ، شیطانی با موهای قرمز و بال های سیاه در حالی که توی آشپزخونه داشت با قهوه ساز ور میرفت ، نگاهش رو به پسرکی با موهای بلوند و بال های رنگ مروارید های سفید که روی مبل نشسته بود و با جدیت به در بسته ی اتاق رو به روش نگاه میکرد ، داد.
هیون : هی...منتظر چیی؟
با تمسخر همیشگیش گفت اما از طرف پسرک جوابی دریافت نکرد و همچنان با جدیت مثل همیشه به در بسته ی اتاق خیره بود.
پوزخند تمسخرآمیزی زد
هیون : فرشته ی ابله
زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول ور رفتن با قهوه ساز شد.
با صدای قیژ مانندی که از طرف در اتاق شنیده شد ، حالت جدی پسرک تغییر کرد و لبخند کوچیکی زد و منتظر موند تا در اتاق کامل باز بشه و بتونه صورت فردی که خیلی وقت بود ، منتظر دیدنش بود رو ببینه.
در آروم آروم با صدای قژی از چارچوب فاصله گرفت و جسم ظریف و چشمای خوابالوده دخترک پدیدار شد.
آروم چشماش رو مالید و چند بار پشت سر هم پلک زد.
پسرک همچنان روی مبل نشسته بود و نگاهش به دختری که توی چارچوب در ایستاده ، بود ، داد
دخترک چند دفعه پلک زد و بعد از فهمیدن موقعیتش جیغ بلندی کشید که باعث شد هیونجینی که تا اون لحظه حواسش به هیچی نبود ، به خودش بیاد و با تعجب نگاهش رو به دخترک بده.
پسرک متعجب شده بود....
امه : ش...شما...ک...کی هستید؟
هیون و فلیکس با تعجب نگاهشون رو به هم دادن و بعد دوباره چشمان پر از تعجبشون رو به دخترکی که با حیرت و ترس نگاهشون میکردی ، چرخوندن
÷ ت...تو...مارو میبینی ؟
با اضطراب و ناباوری گفت
امه : ا...ا...آره....
همینطور که خودش رو سفت به چارچوب در گرفته بود و با ترس نگاهشون میکرد لب زد :
امه : ش...شماها..ک...کی هستید ؟
هیونجین با کلافگی آهی کشید و دستش رو محکم به کانتر زد
هیون :آه...فقط همین رو کم داشتیم
۱۱.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.