pawn/پارت۶۶
اسلاید بعد:تهیونگ
از زبان نویسنده:
از شنیدن حرفای خانوادش کمی امید گرفته بود... البته این باعث نمیشد لبخند به لبش بیاد... چون هنوزم واکنششون براش عجیب بود... کسایی که همیشه میگفتن دیگه حق نداره ا/ت رو بخواد چون خیلی بهشون آسیب زده حالا بدون هیچ مخالفتی پذیرفتن که تهیونگ با ا/ت باشه... با کمی تردید نسبت به قضیه... کورسوی امیدی ته قلبش... و کمی نگرانی که نادیدش میگرفت شماره ی ا/ت رو گرفت...
صدای لطیفشو که از پشت تلفن شنید تبسم کمرنگی روی لبش نشست...
-تهیونگا؟ چطور زنگ زدی؟
تهیونگ: چاگیا... من با خانوادم صحبت کردم... اونا هیچ مخالفتی نداشتن
-جدی میگی؟
تهیونگ:آره... باورش برای خودمم سخته... اما خب چیزی نگفتن... حتی گفتن حمایتمون میکنن
-خب اینکه خیلی خوبه... پس میتونیم بهشون تکیه کنیم... میتونن کمکمون کنن
تهیونگ: آره... گرچه کمی نگرانی دارم... ولی خوشحالم هستم
-امشب که برگردم یه خبر خوب دیگم برات دارم
تهیونگ: چه خبری؟ الان بگو
-نه... باید ببینمت... میخوام وقتی خبرو بهت میدم واکنشتو ببینم
تهیونگ: تو این وضعیت خیلی نیاز به یه خبر خوب دارم... زود برگرد
-باشه...مراقب خودت باش
تهیونگ: هستم... دوست دارم ا/ت
-منم دوست دارم...فعلا...
از زبان ووک:
تقریبا آخر وقت بود... کلی کار سر کارمندام ریخته بودم...خستگی تو چهره هاشون به وضوح دیده میشد...
از زبان ا/ت:
ووک اومد و بهمون گفت: خب... باقی کارتونو تو خونه من انجام میدین
-چشم قربان
ا/ت: ببخشید... میتونم اینا رو ببرم امشب انجام بدم فردا بیارم؟
ووک: میدونی که امشب لازمشون دارم!
ا/ت: آخه!
ووک: آخه نداره... شما سه نفر با من میاین خونه...شب که کارتون تموم شد خودم میگم رانندم همتونو برسونه
-چشم
-باشه رییس
ا/ت: باشه...
برخلاف میلم با رییس به خونش رفتیم تا کارمونو تموم کنیم... چون ناگهانی شد دیگه به تهیونگ نگفتم... شب بعد اینکه کارم تموم بشه زنگ میزنم بیاد دنبالم...
از زبان ووک:
وقتی رسیدیم خونه همگی مشغول به کار شدیم... براشون شام سفارش دادم... براشون نوشیدنی هم آوردم و توی نوشیدنی ا/ت دارو ریختم...
از زبان چانیول:
داشتم دیوونه میشدم... خیلی نگران ا/ت بودم... ولی این کار یک بار و برای همیشه باید تموم میشد... جلوی خونه ی ووک منتظر بودم... جایی پارک کرده بودم که دیده نمیشدم... منتظر بودم ووک بهم زنگ بزنه... اميدوارم مشکلی پیش نیاد...
از زبان یوجین:
بعد از تلفنی صحبت کردن با ووک از حیاط به داخل خونه رفتم... اوما بهم گفت: یوجینا... برو سویول رو صدا کن بیاد سر میز شام
یوجین: باشه...آبا کجاست؟
-اونم یکم دیگه میرسه
یوجین: اکی...
رفتم طبقه ی بالا... سمت اتاق سویول رفتم... در زدم... سویول بعد از چن ثانیه جواب داد و گفت که میتونم وارد بشم... وقتی داخل رفتم دیدم روی زمین نشسته... جلو رفتم و گفتم: اوپا... چی شده؟ چرا اینطوری نشستی رو زمین؟
سویول: هیچی... تو ندونی بهتره
یوجین: یعنی چی؟بهم بگو!
سویول: خیال کردی وقتایی که چیزی بهت نمیگم حواسم بهت نیست؟
یوجین: من منظورتو نمیفهمم
سویول: فک کردی نمیدونم برخلاف تذکری که در مورد ووک بهت دادم باهاش قرار میزاری؟
یوجین: اوپا... راستش... خب...
سویول: هیشششش.... هیچی نگو... اگه گفتم اینکارو نکن دلیل داشت... دلیلشم اینه که اون آدم هرزه گرد و بی قید و بندیه!... میدونی الان کی پیششه؟
یوجین: اوپا... درسته برادر بزرگترمی... ولی لازم نیست بخاطر اینکه نگران منی هر انگی رو ووک بچسبونی
سویول: عجب!... میخوام بدونم وقتی ببینی ا/ت با ووکه... بازم همین نظر رو داری؟!!
از زبان نویسنده:
از شنیدن حرفای خانوادش کمی امید گرفته بود... البته این باعث نمیشد لبخند به لبش بیاد... چون هنوزم واکنششون براش عجیب بود... کسایی که همیشه میگفتن دیگه حق نداره ا/ت رو بخواد چون خیلی بهشون آسیب زده حالا بدون هیچ مخالفتی پذیرفتن که تهیونگ با ا/ت باشه... با کمی تردید نسبت به قضیه... کورسوی امیدی ته قلبش... و کمی نگرانی که نادیدش میگرفت شماره ی ا/ت رو گرفت...
صدای لطیفشو که از پشت تلفن شنید تبسم کمرنگی روی لبش نشست...
-تهیونگا؟ چطور زنگ زدی؟
تهیونگ: چاگیا... من با خانوادم صحبت کردم... اونا هیچ مخالفتی نداشتن
-جدی میگی؟
تهیونگ:آره... باورش برای خودمم سخته... اما خب چیزی نگفتن... حتی گفتن حمایتمون میکنن
-خب اینکه خیلی خوبه... پس میتونیم بهشون تکیه کنیم... میتونن کمکمون کنن
تهیونگ: آره... گرچه کمی نگرانی دارم... ولی خوشحالم هستم
-امشب که برگردم یه خبر خوب دیگم برات دارم
تهیونگ: چه خبری؟ الان بگو
-نه... باید ببینمت... میخوام وقتی خبرو بهت میدم واکنشتو ببینم
تهیونگ: تو این وضعیت خیلی نیاز به یه خبر خوب دارم... زود برگرد
-باشه...مراقب خودت باش
تهیونگ: هستم... دوست دارم ا/ت
-منم دوست دارم...فعلا...
از زبان ووک:
تقریبا آخر وقت بود... کلی کار سر کارمندام ریخته بودم...خستگی تو چهره هاشون به وضوح دیده میشد...
از زبان ا/ت:
ووک اومد و بهمون گفت: خب... باقی کارتونو تو خونه من انجام میدین
-چشم قربان
ا/ت: ببخشید... میتونم اینا رو ببرم امشب انجام بدم فردا بیارم؟
ووک: میدونی که امشب لازمشون دارم!
ا/ت: آخه!
ووک: آخه نداره... شما سه نفر با من میاین خونه...شب که کارتون تموم شد خودم میگم رانندم همتونو برسونه
-چشم
-باشه رییس
ا/ت: باشه...
برخلاف میلم با رییس به خونش رفتیم تا کارمونو تموم کنیم... چون ناگهانی شد دیگه به تهیونگ نگفتم... شب بعد اینکه کارم تموم بشه زنگ میزنم بیاد دنبالم...
از زبان ووک:
وقتی رسیدیم خونه همگی مشغول به کار شدیم... براشون شام سفارش دادم... براشون نوشیدنی هم آوردم و توی نوشیدنی ا/ت دارو ریختم...
از زبان چانیول:
داشتم دیوونه میشدم... خیلی نگران ا/ت بودم... ولی این کار یک بار و برای همیشه باید تموم میشد... جلوی خونه ی ووک منتظر بودم... جایی پارک کرده بودم که دیده نمیشدم... منتظر بودم ووک بهم زنگ بزنه... اميدوارم مشکلی پیش نیاد...
از زبان یوجین:
بعد از تلفنی صحبت کردن با ووک از حیاط به داخل خونه رفتم... اوما بهم گفت: یوجینا... برو سویول رو صدا کن بیاد سر میز شام
یوجین: باشه...آبا کجاست؟
-اونم یکم دیگه میرسه
یوجین: اکی...
رفتم طبقه ی بالا... سمت اتاق سویول رفتم... در زدم... سویول بعد از چن ثانیه جواب داد و گفت که میتونم وارد بشم... وقتی داخل رفتم دیدم روی زمین نشسته... جلو رفتم و گفتم: اوپا... چی شده؟ چرا اینطوری نشستی رو زمین؟
سویول: هیچی... تو ندونی بهتره
یوجین: یعنی چی؟بهم بگو!
سویول: خیال کردی وقتایی که چیزی بهت نمیگم حواسم بهت نیست؟
یوجین: من منظورتو نمیفهمم
سویول: فک کردی نمیدونم برخلاف تذکری که در مورد ووک بهت دادم باهاش قرار میزاری؟
یوجین: اوپا... راستش... خب...
سویول: هیشششش.... هیچی نگو... اگه گفتم اینکارو نکن دلیل داشت... دلیلشم اینه که اون آدم هرزه گرد و بی قید و بندیه!... میدونی الان کی پیششه؟
یوجین: اوپا... درسته برادر بزرگترمی... ولی لازم نیست بخاطر اینکه نگران منی هر انگی رو ووک بچسبونی
سویول: عجب!... میخوام بدونم وقتی ببینی ا/ت با ووکه... بازم همین نظر رو داری؟!!
۹.۳k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.