pawn/ادامه پارت۶۶
از زبان سویول:
یوجین شوک شد... یدفعه به زانو در اومد... از اینکه چنین شکی رو بهش وارد کردم از خودم بدم میومد... ولی سایه ی سنگین اون دختر و ووک باید از زندگی ما کنار میرفت... یوجین به لکنت افتاد و گفت:
ا...ای...محال...محاله!... ا...ا/ت... خیانت... نمی... نمیکنه!... داری دروغ میگی... نههه؟؟؟
سویول: جرئتشو نداری که قبول کنی نه؟
منم ندارم!...
یوجین مکثی کرد...بعد یهو از رو زمین بلند شد و گفت: من دارم... باید خودم با چشم خودم ببینم...
بسرعت پاشد و رفت بیرون... دنبالش رفتم... وقتی با اوما که طبقه پایین بود مواجه شد بی اعتنا بیرون زد... به هیچکدوممون گوش نداد... اما دیگه دنبالش نرفتم چون همینو میخواستم...
از زبان ووک:
دو نفرِ دیگه کارشون تموم شد... و رفتن...ا/ت روی زمین نشسته بود و برگه هاشو روی میز گذاشته بود... حواسش به اونا بود... گوشیشو روی مبل پشت سرش گذاشته بود... منم روی مبل نشسته بودم... اسم تهیونگ روی صفحه افتاد... داشت زنگ میزد... ولی چون سایلنت بود ا/ت هم متوجهش نشد... کمی از کارش مونده بود... مدام میگفت الان تمومش میکنم... ولی قرصا روش تاثیر گذاشته بود... مدام چشماش خواب میرفت و به زحمت بازشون میکرد... خودش نمیدونست اثر چیه... برای همین مقاومت میکرد... ولی یهو خودکار از توی دستاش شل شد و روی میز افتاد...
یوجین شوک شد... یدفعه به زانو در اومد... از اینکه چنین شکی رو بهش وارد کردم از خودم بدم میومد... ولی سایه ی سنگین اون دختر و ووک باید از زندگی ما کنار میرفت... یوجین به لکنت افتاد و گفت:
ا...ای...محال...محاله!... ا...ا/ت... خیانت... نمی... نمیکنه!... داری دروغ میگی... نههه؟؟؟
سویول: جرئتشو نداری که قبول کنی نه؟
منم ندارم!...
یوجین مکثی کرد...بعد یهو از رو زمین بلند شد و گفت: من دارم... باید خودم با چشم خودم ببینم...
بسرعت پاشد و رفت بیرون... دنبالش رفتم... وقتی با اوما که طبقه پایین بود مواجه شد بی اعتنا بیرون زد... به هیچکدوممون گوش نداد... اما دیگه دنبالش نرفتم چون همینو میخواستم...
از زبان ووک:
دو نفرِ دیگه کارشون تموم شد... و رفتن...ا/ت روی زمین نشسته بود و برگه هاشو روی میز گذاشته بود... حواسش به اونا بود... گوشیشو روی مبل پشت سرش گذاشته بود... منم روی مبل نشسته بودم... اسم تهیونگ روی صفحه افتاد... داشت زنگ میزد... ولی چون سایلنت بود ا/ت هم متوجهش نشد... کمی از کارش مونده بود... مدام میگفت الان تمومش میکنم... ولی قرصا روش تاثیر گذاشته بود... مدام چشماش خواب میرفت و به زحمت بازشون میکرد... خودش نمیدونست اثر چیه... برای همین مقاومت میکرد... ولی یهو خودکار از توی دستاش شل شد و روی میز افتاد...
۸.۳k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.