ساعت ۱۲ بود رفتم خونه پیش لیا که گفت @بیا برو تو انبار رفتم دیدم عروسک آنابل اونجا هست ترسیدم و گفتم +تو نگفتی @نمیخوای بری +باشه ولی بدون مجبورم واقعا خستم بعقیش برای فردا
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.