رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۲
سوگل سعی کرد او را از روی زمین بلند کند اما نه توان بلند کردنش را داشت و نه کایان میتوانست از جایش تکان بخورد درحالی که نفس- نفس میزد نگاهی به صورت خیس از اشک سوگل کرده و بریده- بریده گفت:
- Sugol ağlama. Birkaç dakika sakin olun. Kendimi kötü hissetmiyorum. Sadece çok acı çekiyorum. Birkaç dakika geçerse iyi olacağım!
<<سوگل گریه نکن... چند دقیقه آروم باش... من حالم بد نیست... فقط خیلی درد دارم... اگه یه چند دقیقه بگذره حالم خوب میشه!>>
سوگل کمی صبر کرد اما با دیدن درد شدید و نالههای کایان نتوانست صبر کند پس بازویش را گرفت و گفت:
- پاشو بریم بیمارستان.
کایان سرش را تکان داد و با کمک سوگل بلند شد، درحال بلند شدن همانطور که دستش روی شکمش بود گفت:
- İstemiyorum, acım azalıyor
<<نمیخواد، دردم کمتر شد.>>
سعی کرد بنشیند حالا که کمی از دردش بهتر شده بود به سختی سر بلند کرده و نگاه اشکآلود سوگل را از زیر نظر گذراند، لبخند پردردی زده و گفت:
- Ağlama bebek!
<<گریه نکن عزیزم!>>
سوگل دماغش را بالا کشیده و به صورت خونی و زخمی کایان چشم دوخت، هزاربار خود را لعنت فرستاد با خود میگفت:
- من باعث شدم اینطوری بشه.
کایان به سختی دستش را بالا آورده و سعی کرد اشکهای سوگل را پاک کند.
دست گرمش که به پوست صورت سوگل خورد سوگل معذب شده و سرش را پایین انداخت.
کایان با دست چانهاش را گرفته و به سمت بالا حرکت داد و در چشمانش خیره شده و با احساس گفت:
- Seoglim
<<سئوگیلیم!>>
در این شرایط و همراه با گریه لبهای سوگل به لبخند باز شده و باعث شد کایان نیز بخنند، درحین خنده ولی با درد شدید گفت:
- Ben iyiyim, sadece biraz ağrım var
<<من حالم خوبه...فقط یکم درد دارم.>>
سوگل نالید:
- میترسم!
کایان سعی کرد با حرفهایش او را آرام کند به هر سختی بود پس از نیم ساعت درحالی که کایان به زور از جایش بلند شده بود به سمت خانه به راه افتادند.
سوگل زیر بغلش را گرفته و کمک میکرد تا راه برود، هر دو نگران بودند چرا که اگر اهل خانه آنها را در این شرایط و این ساعت میدیدند برایشان بد میشد!
تنها کسی که آن دو را دید هاشم بود که کلی سوال پیچشان کرد اما آخرسر با مهربانی اجازه داد تا وارد خانه شوند.
سوگل سعی کرد او را از روی زمین بلند کند اما نه توان بلند کردنش را داشت و نه کایان میتوانست از جایش تکان بخورد درحالی که نفس- نفس میزد نگاهی به صورت خیس از اشک سوگل کرده و بریده- بریده گفت:
- Sugol ağlama. Birkaç dakika sakin olun. Kendimi kötü hissetmiyorum. Sadece çok acı çekiyorum. Birkaç dakika geçerse iyi olacağım!
<<سوگل گریه نکن... چند دقیقه آروم باش... من حالم بد نیست... فقط خیلی درد دارم... اگه یه چند دقیقه بگذره حالم خوب میشه!>>
سوگل کمی صبر کرد اما با دیدن درد شدید و نالههای کایان نتوانست صبر کند پس بازویش را گرفت و گفت:
- پاشو بریم بیمارستان.
کایان سرش را تکان داد و با کمک سوگل بلند شد، درحال بلند شدن همانطور که دستش روی شکمش بود گفت:
- İstemiyorum, acım azalıyor
<<نمیخواد، دردم کمتر شد.>>
سعی کرد بنشیند حالا که کمی از دردش بهتر شده بود به سختی سر بلند کرده و نگاه اشکآلود سوگل را از زیر نظر گذراند، لبخند پردردی زده و گفت:
- Ağlama bebek!
<<گریه نکن عزیزم!>>
سوگل دماغش را بالا کشیده و به صورت خونی و زخمی کایان چشم دوخت، هزاربار خود را لعنت فرستاد با خود میگفت:
- من باعث شدم اینطوری بشه.
کایان به سختی دستش را بالا آورده و سعی کرد اشکهای سوگل را پاک کند.
دست گرمش که به پوست صورت سوگل خورد سوگل معذب شده و سرش را پایین انداخت.
کایان با دست چانهاش را گرفته و به سمت بالا حرکت داد و در چشمانش خیره شده و با احساس گفت:
- Seoglim
<<سئوگیلیم!>>
در این شرایط و همراه با گریه لبهای سوگل به لبخند باز شده و باعث شد کایان نیز بخنند، درحین خنده ولی با درد شدید گفت:
- Ben iyiyim, sadece biraz ağrım var
<<من حالم خوبه...فقط یکم درد دارم.>>
سوگل نالید:
- میترسم!
کایان سعی کرد با حرفهایش او را آرام کند به هر سختی بود پس از نیم ساعت درحالی که کایان به زور از جایش بلند شده بود به سمت خانه به راه افتادند.
سوگل زیر بغلش را گرفته و کمک میکرد تا راه برود، هر دو نگران بودند چرا که اگر اهل خانه آنها را در این شرایط و این ساعت میدیدند برایشان بد میشد!
تنها کسی که آن دو را دید هاشم بود که کلی سوال پیچشان کرد اما آخرسر با مهربانی اجازه داد تا وارد خانه شوند.
۱.۱k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.