رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۴
کایان تکانی خورده و لای چشمش را باز کرد، با دیدن دنیز لبخند روی لبش نشسته و دستش را باز کرد تا او را بغل بگیرد که درد سینهاش باعث شد صورتش را جمع کند.
همان موقع آسیه وارد اتاق شده و با دیدن کایان دستش را به سرش زده و گفت:
- Kafam kirlendi, ne oldu Kayan?
<<خاک برسرمن، چی شده کایان؟>>
کایان درحالی که دست دنیز را گرفته بود آب دهانش را قورت داده و گفت:
- Hiçbir şey, endişelenme anne
<<چیزی نیست مامان نگران نباش.>>
آسیه به سمتش آمده و نوازشوار دستی به صورتش کشید، نگاهی به زخمهایش کرده و گفت:
- Kayan, yine kavga ettiğini söyleme!
<<کایان نگو که باز دعوا کردی!>>
کایان سر تکان داده و گفت:
- Merak etme anne, ben iyiyim
<<بیخیال مامان جان، من خوبم.>>
آسیه که به کل سردرد دنیز را فراموش کرده بود کمی کنار کایان نشسته و با او صحبت کرد سپس از او خواست تا سر میز صبحانه حاضر شود تا مبادا گیر حرفها و سخنهای هاریکا قرار بگیرد.
کایان قبول کرده و گفت:
- Tamam sen git, ben de geleceğim
<<خیلی خب شما برید من هم میام.>>
آسیه بوسهای روی سر کایان زده و با تاسف درحالی که به زخمهایش چشم دوخته بود از اتاق خارج شد، دنیز نیز خم شده و صورت زخمی کایان را بوسیده و گفت:
- Seni çok seviyorum kardeşim
<<خیلی دوستت دارم داداشی.>>
این حرف باعث شد کایان با این که درد داشت او را بغل گرفته و بوسهای بر سرش بزند.
سوگل منتظر خالی شدن اتاق بود، در اتاق را که بستند از در بالکن وارد شده و اهمی کرد.
کایان به سمت صدا برگشته و با دیدن سوگل با لباسی پیراهن مانند به رنگ سفید لبخند روی لبش نشست.
سوگل درحالی که موهایش را بالا جمع کرده و گوجهای بسته بود قدمی به سمت کایان برداشته و با دیدن صورتش که جای زخمها به کبودی میزد اخم کرده و گفت:
- صبح بخیر، خوبی؟
کایان لبخند کجی زده و جواب داد:
- Sana da günaydın! Fena değilim
<<صبح تو هم بخیر! بد نیستم.>>
سوگل کنارش نشسته و انگشتش را روی زخم ناخنی که روی لپش افتاده بود کشید و پرسید:
- سینه و شکمت چهطوره؟ دردشون کم شده؟
کایان با تکان سر جواب داده و بیهوا دست سوگل را که به آرامی روی زخمهایش حرکت میکرد گرفت، نفس درون سینه سوگل حبس شده و سکوت کرد.
کایان بدون این که به زخمها یا کبودیهایش فکر کند گفت:
- Bugün Fatih'le öğle yemeğine çıkacak mısın?
<<امروز با فاتح میری ناهار؟>>
سوگل لبخندی زده و گفت:
- تو این شرایط هم حواست به همه چی هست!
کایان دستش را فشرده و پس از تک خندهای گفت:
- Onunla gitmenden hiç hoşlanmıyorum
<<اصلا دوست ندارم باهاش بری.>>
سوگل دلش برای این حسودی قیلی ویلی رفته با جمله بعدی کایان قند در دلش آب شد که با مظلومیت گفت:
- Nereye gidersen git benimle gelmeni istiyorum!
<<میخوام هرجا میری با خودم بری!>>
کایان تکانی خورده و لای چشمش را باز کرد، با دیدن دنیز لبخند روی لبش نشسته و دستش را باز کرد تا او را بغل بگیرد که درد سینهاش باعث شد صورتش را جمع کند.
همان موقع آسیه وارد اتاق شده و با دیدن کایان دستش را به سرش زده و گفت:
- Kafam kirlendi, ne oldu Kayan?
<<خاک برسرمن، چی شده کایان؟>>
کایان درحالی که دست دنیز را گرفته بود آب دهانش را قورت داده و گفت:
- Hiçbir şey, endişelenme anne
<<چیزی نیست مامان نگران نباش.>>
آسیه به سمتش آمده و نوازشوار دستی به صورتش کشید، نگاهی به زخمهایش کرده و گفت:
- Kayan, yine kavga ettiğini söyleme!
<<کایان نگو که باز دعوا کردی!>>
کایان سر تکان داده و گفت:
- Merak etme anne, ben iyiyim
<<بیخیال مامان جان، من خوبم.>>
آسیه که به کل سردرد دنیز را فراموش کرده بود کمی کنار کایان نشسته و با او صحبت کرد سپس از او خواست تا سر میز صبحانه حاضر شود تا مبادا گیر حرفها و سخنهای هاریکا قرار بگیرد.
کایان قبول کرده و گفت:
- Tamam sen git, ben de geleceğim
<<خیلی خب شما برید من هم میام.>>
آسیه بوسهای روی سر کایان زده و با تاسف درحالی که به زخمهایش چشم دوخته بود از اتاق خارج شد، دنیز نیز خم شده و صورت زخمی کایان را بوسیده و گفت:
- Seni çok seviyorum kardeşim
<<خیلی دوستت دارم داداشی.>>
این حرف باعث شد کایان با این که درد داشت او را بغل گرفته و بوسهای بر سرش بزند.
سوگل منتظر خالی شدن اتاق بود، در اتاق را که بستند از در بالکن وارد شده و اهمی کرد.
کایان به سمت صدا برگشته و با دیدن سوگل با لباسی پیراهن مانند به رنگ سفید لبخند روی لبش نشست.
سوگل درحالی که موهایش را بالا جمع کرده و گوجهای بسته بود قدمی به سمت کایان برداشته و با دیدن صورتش که جای زخمها به کبودی میزد اخم کرده و گفت:
- صبح بخیر، خوبی؟
کایان لبخند کجی زده و جواب داد:
- Sana da günaydın! Fena değilim
<<صبح تو هم بخیر! بد نیستم.>>
سوگل کنارش نشسته و انگشتش را روی زخم ناخنی که روی لپش افتاده بود کشید و پرسید:
- سینه و شکمت چهطوره؟ دردشون کم شده؟
کایان با تکان سر جواب داده و بیهوا دست سوگل را که به آرامی روی زخمهایش حرکت میکرد گرفت، نفس درون سینه سوگل حبس شده و سکوت کرد.
کایان بدون این که به زخمها یا کبودیهایش فکر کند گفت:
- Bugün Fatih'le öğle yemeğine çıkacak mısın?
<<امروز با فاتح میری ناهار؟>>
سوگل لبخندی زده و گفت:
- تو این شرایط هم حواست به همه چی هست!
کایان دستش را فشرده و پس از تک خندهای گفت:
- Onunla gitmenden hiç hoşlanmıyorum
<<اصلا دوست ندارم باهاش بری.>>
سوگل دلش برای این حسودی قیلی ویلی رفته با جمله بعدی کایان قند در دلش آب شد که با مظلومیت گفت:
- Nereye gidersen git benimle gelmeni istiyorum!
<<میخوام هرجا میری با خودم بری!>>
۲.۴k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.