رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۳
خود را به اتاقشان رسانده و وارد شدند، کایان روی مبل نشست و سوگل نشغول پاک کردن زخمهایش شد.
همچنان که سوگل زخمهای کایان را با دستمالی کوچک تمیز میکرد نگاه کایان با لبخندی ریز به سمت او بود، میتوان گفت از نگاه کردن به این چهره بچهگانه و آرام لذت میبرد.
سوگل باز هم نگران حال کایان بود و چند بار از او خواست تا به بیمارستان بروند اما کایان قبول نکرده و به درمان توسط سوگل رضایت داد.
پس از این که سوگل زخمهای کایان را تمیز کرد به طبقه پایین رفته و جعبه مهمات را آورد، دست کایان را که زخمی شده بود پانسمان کرده و باندی دور دستش پیچید، درحالی که دست دیگرش را روی بازوی کایان گذاشته بود تا صاف شود گفت:
- تو تب داری؟
کایان به خودش آمده و نگاهش را از سوگل گرفت، تب نداشت اما حضور سوگل با اینهمه نزدیکی به گر گرفتن بدنش میافزود.
سری تکان داد و چیزی نگفت و سعی کرد نگاه مستقیم به سوگل ندوزد.
درحالی که سوگل روی باند چسب زخم میزد کایان سرش را به پشتی مبل تکیه داد، حال دلش بسیار متفاوت بود، نمیدانست چرا توان نگاه مستقیم سوگل را ندارد، نمیدانست چرا با نگاه آبیاش دلش به لرز میافتد.
سوگل پس از اتمام پانسمان چسب زخمی روی پیشانی کایان چسباند و با انگشت دو طرف چسب را محکم کرد، احساس میکرد پوست کایان درحال آتش گرفتن است، به سرعت از جایش بلند شد، خود نیز حالش زیاد خوب نبود بدون حرف و نگاه سعی کرد از اتاق خارج شود اما نتوانست و در آخر به صورت زخمی کایان با چشمان بسته نگاهی کرده و سریع از بالکن وارد اتاقش شد.
کایان وقتی مطمئن شد سوگل رفته به سختی چشمانش را باز کرد.
از درد نالهای کرد و با فکر به چند دقیقه پیش دستش را روی قلبش گذاشته و پس از تعویض پیراهنش با درد روی تخت دراز کشید.
شب سخت و طاقتفرسایی بود اما به سختی گذشته و صبح و طلوع آفتاب از راه رسید.
سوگل تمام شب را با فکر به امشب، خوشگذرانی با کایان لبخندها و شیرینبازیهایش و درآخر زخمی شدن و دردهایش گذراند.
نصف شب نیز چند بار از اتاق خارج شده و از در بالکن به تماشای کایان که آرام توابیده بود ایستاد.
کایان بدجور توانسته بود او را به خود وابسته کند.
هشت صبح بود، آسیه درحالی که دست دنیز را گرفته بود گفت:
- Canım, bu baş ağrıları beni deli ediyor! Şimdi size şehir tarama testinin size bir şeyler kazandıracağını söylüyorum!
<<عزیزدلم این سردردهای تو آخر منو دیوونه میکنه! الان به داداشت میگم یه آزمایشی سیتیاسکنی چیزی ببره تو رو!>>
دنیز همانطور که دستش را روی شقیقههایش میفشرد با زبانی بچهگانه گفت:
- Şimdi Kayan'ın kardeşinin yanına gidiyorum!
<<الان خودم میرم پیش داداش کایان!>>
به سمت اتاق کایان قدم برداشت و پس از باز کردن در، با دیدن کایان هینی گفته و به سمتش دوید، درد سرش را فراموش کرده و نگاهی به زخمهای روی صورت، سینه و دست کایان انداخت!
سریع دستش را روی صورت کایان کشیده و گفت:
- Vay be kardeşim ne oldu?
<<وای داداش جونم چی شده؟>>
خود را به اتاقشان رسانده و وارد شدند، کایان روی مبل نشست و سوگل نشغول پاک کردن زخمهایش شد.
همچنان که سوگل زخمهای کایان را با دستمالی کوچک تمیز میکرد نگاه کایان با لبخندی ریز به سمت او بود، میتوان گفت از نگاه کردن به این چهره بچهگانه و آرام لذت میبرد.
سوگل باز هم نگران حال کایان بود و چند بار از او خواست تا به بیمارستان بروند اما کایان قبول نکرده و به درمان توسط سوگل رضایت داد.
پس از این که سوگل زخمهای کایان را تمیز کرد به طبقه پایین رفته و جعبه مهمات را آورد، دست کایان را که زخمی شده بود پانسمان کرده و باندی دور دستش پیچید، درحالی که دست دیگرش را روی بازوی کایان گذاشته بود تا صاف شود گفت:
- تو تب داری؟
کایان به خودش آمده و نگاهش را از سوگل گرفت، تب نداشت اما حضور سوگل با اینهمه نزدیکی به گر گرفتن بدنش میافزود.
سری تکان داد و چیزی نگفت و سعی کرد نگاه مستقیم به سوگل ندوزد.
درحالی که سوگل روی باند چسب زخم میزد کایان سرش را به پشتی مبل تکیه داد، حال دلش بسیار متفاوت بود، نمیدانست چرا توان نگاه مستقیم سوگل را ندارد، نمیدانست چرا با نگاه آبیاش دلش به لرز میافتد.
سوگل پس از اتمام پانسمان چسب زخمی روی پیشانی کایان چسباند و با انگشت دو طرف چسب را محکم کرد، احساس میکرد پوست کایان درحال آتش گرفتن است، به سرعت از جایش بلند شد، خود نیز حالش زیاد خوب نبود بدون حرف و نگاه سعی کرد از اتاق خارج شود اما نتوانست و در آخر به صورت زخمی کایان با چشمان بسته نگاهی کرده و سریع از بالکن وارد اتاقش شد.
کایان وقتی مطمئن شد سوگل رفته به سختی چشمانش را باز کرد.
از درد نالهای کرد و با فکر به چند دقیقه پیش دستش را روی قلبش گذاشته و پس از تعویض پیراهنش با درد روی تخت دراز کشید.
شب سخت و طاقتفرسایی بود اما به سختی گذشته و صبح و طلوع آفتاب از راه رسید.
سوگل تمام شب را با فکر به امشب، خوشگذرانی با کایان لبخندها و شیرینبازیهایش و درآخر زخمی شدن و دردهایش گذراند.
نصف شب نیز چند بار از اتاق خارج شده و از در بالکن به تماشای کایان که آرام توابیده بود ایستاد.
کایان بدجور توانسته بود او را به خود وابسته کند.
هشت صبح بود، آسیه درحالی که دست دنیز را گرفته بود گفت:
- Canım, bu baş ağrıları beni deli ediyor! Şimdi size şehir tarama testinin size bir şeyler kazandıracağını söylüyorum!
<<عزیزدلم این سردردهای تو آخر منو دیوونه میکنه! الان به داداشت میگم یه آزمایشی سیتیاسکنی چیزی ببره تو رو!>>
دنیز همانطور که دستش را روی شقیقههایش میفشرد با زبانی بچهگانه گفت:
- Şimdi Kayan'ın kardeşinin yanına gidiyorum!
<<الان خودم میرم پیش داداش کایان!>>
به سمت اتاق کایان قدم برداشت و پس از باز کردن در، با دیدن کایان هینی گفته و به سمتش دوید، درد سرش را فراموش کرده و نگاهی به زخمهای روی صورت، سینه و دست کایان انداخت!
سریع دستش را روی صورت کایان کشیده و گفت:
- Vay be kardeşim ne oldu?
<<وای داداش جونم چی شده؟>>
۱.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.