pawn/پارت ۶۹
تهیونگ: دیگه بازی بسه... هنوزم دست از بازیای بچگانت برنمیداری؟... یوجینااااااااااااااااااااااا جواب بدهههه... وگرنه من میمیرم بی تو... خواهش میکنم نرو...
از زبان سویول:
نه از تهیونگ خبری بود... نه از یوجین... هرچی زنگ میزدم هیچکدوم جواب نمیدادن... قلبم به تپش افتاده بود... شدیدا دلشوره گرفتم و ترسیدم...
از زبان سارا:
من و جیهون نگران شده بودیم... بی صدا و چشم انتظار فقط به سویول نگاه میکردیم... اونم فقط به تهیونگ و یوجین زنگ میزد... جیهون گفت: سویول... بشین پسرم... سرمون گیج رفت از بس جلومون راه رفتی
سویول: نمیتونم آبا... نگرانم... جواب نمیدن!!
بعد از چندین بار تماس بلاخره تهیونگ جواب داد... گذاشتش روی اسپیکر... سویول خوشحال از اینکه جواب دادن گفت: الو.. تهیونگا... چرا جواب نمیدین؟ نه تو نه یوجین!...
تهیونگ یه چیزی گفت که هیچکدوممون متوجهش نشدیم... چون صداش خیلی ضعیف بود... سویول گفت: نشنیدم چی گفتی... دوباره بگو؟...
تهیونگ با صدای گرفته ای فریاد کشید: میگمممممم یوجینی در کار نیستتتت... دیگه هیچوقت جواب نمیدهههه...
من و جیهون حرفشو باور نکردیم... چون فک کردیم درست متوجه نشدیم... اما سویول... به محض شنیدن این جمله از تهیونگ گوشی رو روی زمین انداخت و عقب عقب رفت و تعادلشو از دست داد... روی زمین افتاد... جیهون دوید و گوشی رو برداشت و گفت: تهیونگا... پسرم درست حرف بزن ببینیم چی شده...
این بار هق هق تهیونگ قلب ما رو از سینه ریشه کن کرد...
تهیونگ: آبا... یوجین... تصادف کرده... مرد!!... از دستش دادیم... نمیفهمین؟ ...
سویول روی زمین خودش رو به عقب میکشید و میگفت: نه! نه... دروغه ... یوجین من زندس... محاله چیزیش شده باشه! ممکن نیست!!...
از زبان نویسنده:
جیهون و سارا زاری کنان به سمت حیاط دویدن تا به تهیونگ برسن... سویول ولی از رو زمین بلند نشد!... هنوز قطره ای اشک نریخته بود!... با خودش حرف میزد...
من چیکار کردم؟ من چه غلطی کردم؟ همش تقصیر من بود... بخاطر نقشه های من بود... یوجینمو کشتم... به کشتنش دادم...
گویا شوک مغزی شدیدی بهش وارد شده بود که باعث شده بود روی بدنش کنترل نداشته باشه... هرچقد میخواست از روی زمین بلند شه نمیتونست... نصف بدنش بی حس شده بود... رعشه هایی به اندامهاش وارد میشد و توی سرش صدای زنگ میشنید... دست و پا میزد که فقط از جاش پاشه ولی نمیشد!!...
-یوجین... من کشتمت؟... نه نه... تقصیر من نیست... تو خواهر منی... من نمیخواستم اینکارو کنم...
روز بعد...
از زبان چانیول:
ووک بهم زنگ زد... خبر بدی داد... گفت که یوجین خواهر تهیونگ تصادف کرده و فوت شده... خیلی براش ناراحت شدم... هدف ما اون نبود!... اون سنی نداشت! حیف شد!...
از زبان سویول:
نه از تهیونگ خبری بود... نه از یوجین... هرچی زنگ میزدم هیچکدوم جواب نمیدادن... قلبم به تپش افتاده بود... شدیدا دلشوره گرفتم و ترسیدم...
از زبان سارا:
من و جیهون نگران شده بودیم... بی صدا و چشم انتظار فقط به سویول نگاه میکردیم... اونم فقط به تهیونگ و یوجین زنگ میزد... جیهون گفت: سویول... بشین پسرم... سرمون گیج رفت از بس جلومون راه رفتی
سویول: نمیتونم آبا... نگرانم... جواب نمیدن!!
بعد از چندین بار تماس بلاخره تهیونگ جواب داد... گذاشتش روی اسپیکر... سویول خوشحال از اینکه جواب دادن گفت: الو.. تهیونگا... چرا جواب نمیدین؟ نه تو نه یوجین!...
تهیونگ یه چیزی گفت که هیچکدوممون متوجهش نشدیم... چون صداش خیلی ضعیف بود... سویول گفت: نشنیدم چی گفتی... دوباره بگو؟...
تهیونگ با صدای گرفته ای فریاد کشید: میگمممممم یوجینی در کار نیستتتت... دیگه هیچوقت جواب نمیدهههه...
من و جیهون حرفشو باور نکردیم... چون فک کردیم درست متوجه نشدیم... اما سویول... به محض شنیدن این جمله از تهیونگ گوشی رو روی زمین انداخت و عقب عقب رفت و تعادلشو از دست داد... روی زمین افتاد... جیهون دوید و گوشی رو برداشت و گفت: تهیونگا... پسرم درست حرف بزن ببینیم چی شده...
این بار هق هق تهیونگ قلب ما رو از سینه ریشه کن کرد...
تهیونگ: آبا... یوجین... تصادف کرده... مرد!!... از دستش دادیم... نمیفهمین؟ ...
سویول روی زمین خودش رو به عقب میکشید و میگفت: نه! نه... دروغه ... یوجین من زندس... محاله چیزیش شده باشه! ممکن نیست!!...
از زبان نویسنده:
جیهون و سارا زاری کنان به سمت حیاط دویدن تا به تهیونگ برسن... سویول ولی از رو زمین بلند نشد!... هنوز قطره ای اشک نریخته بود!... با خودش حرف میزد...
من چیکار کردم؟ من چه غلطی کردم؟ همش تقصیر من بود... بخاطر نقشه های من بود... یوجینمو کشتم... به کشتنش دادم...
گویا شوک مغزی شدیدی بهش وارد شده بود که باعث شده بود روی بدنش کنترل نداشته باشه... هرچقد میخواست از روی زمین بلند شه نمیتونست... نصف بدنش بی حس شده بود... رعشه هایی به اندامهاش وارد میشد و توی سرش صدای زنگ میشنید... دست و پا میزد که فقط از جاش پاشه ولی نمیشد!!...
-یوجین... من کشتمت؟... نه نه... تقصیر من نیست... تو خواهر منی... من نمیخواستم اینکارو کنم...
روز بعد...
از زبان چانیول:
ووک بهم زنگ زد... خبر بدی داد... گفت که یوجین خواهر تهیونگ تصادف کرده و فوت شده... خیلی براش ناراحت شدم... هدف ما اون نبود!... اون سنی نداشت! حیف شد!...
۹.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.