pawn/پارت ۷۰
اززبان چانیول:
ا/ت رو دیشب به خونه ی خودمون آورده بودم... از همون دیشب تا حالا بیهوش بود.. و از دنیا بی خبر... به آبا و اوما هم توضیح دادم که همه چی تموم شده... تنها کسی که خیلی سوال پیچم میکرد کارولین بود... اما بهش جواب سربالا میدادم...
ا/ت بلاخره صبح ساعت ۱۱ بیدار شد...
از زبان کارولین:
ا/ت روی تخت نشست... من پیشش بودم...از اونجا که فقط من میدونستم حاملس... میخواستم مطمئن باشم که حالش خوبه... اولش چند ثانیه ای آروم بود... بعد از اون مثل آدمی که تازه چیزی بخاطر آورده باشه گفت: دی...دیشب چی شد؟ من دیشب خونه ی ووک بودم... چانیول کجاس؟ بیاد بهم بگه چی شده؟
کارولین: باشه عزیزم الان میگم بیاد...
چانیول رو صدا کردم... وقتی اومد ا/ت هراسون از روی تختش پاشد و گفت: اوپا.. ببین... من دیشب یادمه تو خونه رییسم بودم... با همکارام داشتیم کار میکردیم... بعدش نمیدونم چی شد خوابم برد... فقط یه لحظه حس کردم یوجینو دیدم اما حتی نمیتونم تشخیص بدم خواب بود یا واقعیت!!... الانم که بیدار شدم اینجا بودم... تو ... تو حتما میدونی چی شده دیشب... بهم بگو لطفا!...
چانیول نگاهی با تردید به من انداخت و رو به ا/ت گفت: تو با ووک بودی دیشب... یوجین تورو دید و حالا تهیونگم اینو می دونه... همه چی تموم شد!...
چانیول بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون رفت که ا/ت دنبالش دوید و گفت: اینا چیه میگی؟ من که میدونم اینطوری نیست!
چانیول: ولی جور دیگه نشون میداد!...
چانیول رفت... ا/ت اومد سراغ من و گفت: کارولین... تنها امیدم تویی... یه جواب قانع کننده به من بده!... بهم بگو اینجا چخبره؟ من چرا نمیدونم چی به سرم اومده؟
کارولین: ا/ت باور کن منم نمیدونم چی شده... چانیول چیز خاصی به من نگفت... صبح رفت با پدر مادرت صحبت کرد ولی به من چیزی نگفت!
ا/ت: خ...خب من باید برم پیش تهیونگ... اونطوری میفهمم چی شده
کارولین: نه... ا/ت صبر کن... نرو...
نتونستم جلوشو بگیرم... دوید و به سمت طبقه پایین رفت... وقتی داشت به سمت در خروجی میرفت چانیول دوباره سر راهشو بست و گفت: کجا؟
ا/ت: میخوام برم پیش تهیونگ!... فقط اون بهم میگه چی شده!
چانیول: اون بهت نمیگه... خودتو کوچیک نکن
ا/ت: کوچیک نکنم؟ چرا همچین چیزی میگی؟
چانیول: چون بودن تو توی خونه ی ووک باعث شد یوجین تصادف کنه... اون فوت کرد! حالا از چشم تو میبیننش!!...
حتی منم از حرفای چانیول جا خوردم... ا/ت خنده ای عصبی کرد و گفت: مزخرفه!... من که خوب میدونم کار اشتباهی نکردم... اینا پاپوشه! تهیونگ حرفمو باور میکنه
چانیول: باشه... برو...
برو تا به بدترین شکل ممکن پرتت کنن... اونطوری ادب میشی و میفهمی اون تهیونگ آدم خوبی نیست... میفهمی اون کسی که تو ذهنت گندش کردی هیچکی نیست! سر سوزنی عاشقت نیست!...
ا/ت رو دیشب به خونه ی خودمون آورده بودم... از همون دیشب تا حالا بیهوش بود.. و از دنیا بی خبر... به آبا و اوما هم توضیح دادم که همه چی تموم شده... تنها کسی که خیلی سوال پیچم میکرد کارولین بود... اما بهش جواب سربالا میدادم...
ا/ت بلاخره صبح ساعت ۱۱ بیدار شد...
از زبان کارولین:
ا/ت روی تخت نشست... من پیشش بودم...از اونجا که فقط من میدونستم حاملس... میخواستم مطمئن باشم که حالش خوبه... اولش چند ثانیه ای آروم بود... بعد از اون مثل آدمی که تازه چیزی بخاطر آورده باشه گفت: دی...دیشب چی شد؟ من دیشب خونه ی ووک بودم... چانیول کجاس؟ بیاد بهم بگه چی شده؟
کارولین: باشه عزیزم الان میگم بیاد...
چانیول رو صدا کردم... وقتی اومد ا/ت هراسون از روی تختش پاشد و گفت: اوپا.. ببین... من دیشب یادمه تو خونه رییسم بودم... با همکارام داشتیم کار میکردیم... بعدش نمیدونم چی شد خوابم برد... فقط یه لحظه حس کردم یوجینو دیدم اما حتی نمیتونم تشخیص بدم خواب بود یا واقعیت!!... الانم که بیدار شدم اینجا بودم... تو ... تو حتما میدونی چی شده دیشب... بهم بگو لطفا!...
چانیول نگاهی با تردید به من انداخت و رو به ا/ت گفت: تو با ووک بودی دیشب... یوجین تورو دید و حالا تهیونگم اینو می دونه... همه چی تموم شد!...
چانیول بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون رفت که ا/ت دنبالش دوید و گفت: اینا چیه میگی؟ من که میدونم اینطوری نیست!
چانیول: ولی جور دیگه نشون میداد!...
چانیول رفت... ا/ت اومد سراغ من و گفت: کارولین... تنها امیدم تویی... یه جواب قانع کننده به من بده!... بهم بگو اینجا چخبره؟ من چرا نمیدونم چی به سرم اومده؟
کارولین: ا/ت باور کن منم نمیدونم چی شده... چانیول چیز خاصی به من نگفت... صبح رفت با پدر مادرت صحبت کرد ولی به من چیزی نگفت!
ا/ت: خ...خب من باید برم پیش تهیونگ... اونطوری میفهمم چی شده
کارولین: نه... ا/ت صبر کن... نرو...
نتونستم جلوشو بگیرم... دوید و به سمت طبقه پایین رفت... وقتی داشت به سمت در خروجی میرفت چانیول دوباره سر راهشو بست و گفت: کجا؟
ا/ت: میخوام برم پیش تهیونگ!... فقط اون بهم میگه چی شده!
چانیول: اون بهت نمیگه... خودتو کوچیک نکن
ا/ت: کوچیک نکنم؟ چرا همچین چیزی میگی؟
چانیول: چون بودن تو توی خونه ی ووک باعث شد یوجین تصادف کنه... اون فوت کرد! حالا از چشم تو میبیننش!!...
حتی منم از حرفای چانیول جا خوردم... ا/ت خنده ای عصبی کرد و گفت: مزخرفه!... من که خوب میدونم کار اشتباهی نکردم... اینا پاپوشه! تهیونگ حرفمو باور میکنه
چانیول: باشه... برو...
برو تا به بدترین شکل ممکن پرتت کنن... اونطوری ادب میشی و میفهمی اون تهیونگ آدم خوبی نیست... میفهمی اون کسی که تو ذهنت گندش کردی هیچکی نیست! سر سوزنی عاشقت نیست!...
۱۲.۱k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.