تکپارتی جین
وقتی استاد دانشگاهت اکس قبلیت بود
p12
ا.ت ویو
وای چیکار کنم جواب میده کارم؟...اه بیخیال شو دیگه دختر...نگاهی به مسافرا کردم...ولی یکی رو دیدم که خیلی اشنا بود اون شبیه جین بود....یکم دقت کردم اما اون جین نبود...هوفف
پرواز دو ساعت طول داشت ...ترجیح داد یکم استراحت کنه قبل از اینکه بخواد چهره عموش رو ببینه
چشم بند و گذاشت و به ثانیه نکشید خوابید
ا.ت ویو
با حس سوراخ شدن بازوم چشمام رو با عصبانیت باز کردم و خدمه رو دیدم که داره انگشتش رو تو بازوم فرو میکنه
÷بفرمایید پیاده شید
ا.ت؛ بله حتما خیلی ممنون
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از جام بلند شدم و چمدون رو از کمد بالا سرم برداشتم و رفتم بیرون
تا امدم نفس بگیرم گوشیم زنگ خورد
زنعمو بود...جواب دادم
+سلام کجایی تو دختر
ا.ت: سلام خوب هستید
+ممنون دخترم میگم کجایید
ا.ت: منم خوب هستم...تازه هواپیما فرود امده
+خوبه ماشین بگیر بیا
ا.ت: چشم
گوشی رو با حرص قطع کردم...زنیکه فکر کرده کیه که برا من تعیین تکلیف میکنه...با عصبانیت اسنپ گرفتم و آدرس موقعیت و مقصد رو دادم
[خلاصه سوار شد و رسید در خونه عموش]
زنگ در رو زدم و اروم اسمم رو گفتم
(زنعمو+ عمو/)
+سلام دخترم خوش امدی
ا.ت: سلام مرسی....سلام عمو
/چطوری دختر
ا.ت: خوبم شما چطورید
/ممنون بیا بشین...
نشستم و عمو با سرفه ای حرفش رو شروع کرد
/ببین دختر جون من و زنعموت تلاشمون رو کردیم که به عشقت برسی ولی حالا که نمیخوای با پسرم ازدواج کنی باید با کس دیگه ای ازدواج کنی
ا.ت: راستش من به ازدواج فکر نمیکنم
+دیگه بزرگ شدی باید زندگی تشکیل بدی
/درسته و برات یک خاستگار میاد...شاید نخوای ببینیش
ا.ت؛ خاستگار؟اون کیه؟
+امشب ساعت۷میاد...پاشو برو تو اتاقت و به خودت برس
ا.ت: اما...
/بهم اعتماد کن
ا.ت: چشم(غم)
ا.ت ویو
بیزار از دنیا رفتم تو اتاق قبلیم...اتاقی که خیلی باهاش گریه کردم...تمیز بود معلوم نیست افتاب از کجا در امده زنعمو اینکار رو کرده برگشتم تو حال
ا.ت: عمو
/بله دخترم؟
ا.ت: میشه برم برای امشب لباس مناسب بگیرم
+عه دخترم بیا کارت منو بردار رمزش****هس
/باشه برو ولی زود برگرد
ا.ت:ممنون
از خونه زدم بیرون...باورم نمیشد میخواستن شوهرم بدم...اونم به کسی که نمیشناسم...مجبورم با خاستگارم درمورد وضعیتم حرف بزنم
چند جا از پاساژ هایی که قبلا با والدینم میرفتیم سر زدم...خیلی تغییر کرده بود...شروع کردم گشتن و بعد از کلی پرو یه لباس پیدا کردم[استوریش میکنم] بدون نگاه کردن به قیمت خریدمش و لوازم ارایش ضروری رو خریدم
خسته بودم و نگاه ساعت کردم ۶ بود پیاده زدم به راه و ربع ساعته رسیدم و با بیحالی رفتم تو اتاقم و نمیدونم چیشد که خوابم برد
ویو ساعت ۷:۳۰
ا.ت ویو
حس میکردم کسی داره صدام میزنه ولی صداش خیلی عجیب بود
p12
ا.ت ویو
وای چیکار کنم جواب میده کارم؟...اه بیخیال شو دیگه دختر...نگاهی به مسافرا کردم...ولی یکی رو دیدم که خیلی اشنا بود اون شبیه جین بود....یکم دقت کردم اما اون جین نبود...هوفف
پرواز دو ساعت طول داشت ...ترجیح داد یکم استراحت کنه قبل از اینکه بخواد چهره عموش رو ببینه
چشم بند و گذاشت و به ثانیه نکشید خوابید
ا.ت ویو
با حس سوراخ شدن بازوم چشمام رو با عصبانیت باز کردم و خدمه رو دیدم که داره انگشتش رو تو بازوم فرو میکنه
÷بفرمایید پیاده شید
ا.ت؛ بله حتما خیلی ممنون
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از جام بلند شدم و چمدون رو از کمد بالا سرم برداشتم و رفتم بیرون
تا امدم نفس بگیرم گوشیم زنگ خورد
زنعمو بود...جواب دادم
+سلام کجایی تو دختر
ا.ت: سلام خوب هستید
+ممنون دخترم میگم کجایید
ا.ت: منم خوب هستم...تازه هواپیما فرود امده
+خوبه ماشین بگیر بیا
ا.ت: چشم
گوشی رو با حرص قطع کردم...زنیکه فکر کرده کیه که برا من تعیین تکلیف میکنه...با عصبانیت اسنپ گرفتم و آدرس موقعیت و مقصد رو دادم
[خلاصه سوار شد و رسید در خونه عموش]
زنگ در رو زدم و اروم اسمم رو گفتم
(زنعمو+ عمو/)
+سلام دخترم خوش امدی
ا.ت: سلام مرسی....سلام عمو
/چطوری دختر
ا.ت: خوبم شما چطورید
/ممنون بیا بشین...
نشستم و عمو با سرفه ای حرفش رو شروع کرد
/ببین دختر جون من و زنعموت تلاشمون رو کردیم که به عشقت برسی ولی حالا که نمیخوای با پسرم ازدواج کنی باید با کس دیگه ای ازدواج کنی
ا.ت: راستش من به ازدواج فکر نمیکنم
+دیگه بزرگ شدی باید زندگی تشکیل بدی
/درسته و برات یک خاستگار میاد...شاید نخوای ببینیش
ا.ت؛ خاستگار؟اون کیه؟
+امشب ساعت۷میاد...پاشو برو تو اتاقت و به خودت برس
ا.ت: اما...
/بهم اعتماد کن
ا.ت: چشم(غم)
ا.ت ویو
بیزار از دنیا رفتم تو اتاق قبلیم...اتاقی که خیلی باهاش گریه کردم...تمیز بود معلوم نیست افتاب از کجا در امده زنعمو اینکار رو کرده برگشتم تو حال
ا.ت: عمو
/بله دخترم؟
ا.ت: میشه برم برای امشب لباس مناسب بگیرم
+عه دخترم بیا کارت منو بردار رمزش****هس
/باشه برو ولی زود برگرد
ا.ت:ممنون
از خونه زدم بیرون...باورم نمیشد میخواستن شوهرم بدم...اونم به کسی که نمیشناسم...مجبورم با خاستگارم درمورد وضعیتم حرف بزنم
چند جا از پاساژ هایی که قبلا با والدینم میرفتیم سر زدم...خیلی تغییر کرده بود...شروع کردم گشتن و بعد از کلی پرو یه لباس پیدا کردم[استوریش میکنم] بدون نگاه کردن به قیمت خریدمش و لوازم ارایش ضروری رو خریدم
خسته بودم و نگاه ساعت کردم ۶ بود پیاده زدم به راه و ربع ساعته رسیدم و با بیحالی رفتم تو اتاقم و نمیدونم چیشد که خوابم برد
ویو ساعت ۷:۳۰
ا.ت ویو
حس میکردم کسی داره صدام میزنه ولی صداش خیلی عجیب بود
۷.۵k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.