تکپارتی یونگی
تکپارتی یونگی
چجوری بچتون رو بزرگ میکنید؟!
ات: یونگی....سئوک "به یاد منشی جدید شرکت"....زود باشید بیاید ناهار
سئوک: باشه مامانییی
یونگی: باز که خودتو تو زحمت انداختی.....سئوک ببین چه مامان خوبی داری
سئوک: میدونم مامانی واسه منههه
یونگی: باز دو خطر بهت خندیدم پر رو شدی
ات: یونگیااا....حسودی نکن!
یونگی: هوففف باشه
ات: سئوک سئوک غذا تو که خوزدی میری میخوابی
سئوک: نیمیخواممم
یونگی: بچه حرف مامانتو گوش کن دیگه
سئوک: هعی باشه "کیوت"
غذاتونو خوردید و تو رفتی سئوک رو بخوابونی.....اومدی دیدی یونگی رو مبل خوابش برده....خواستی یه پتو بندازی روش که یهو بیدار شد
ات: ببخشید بیدارت کردم
یونگی: اشکال نداره بیبی "خواب آلود"
ات: یونگی....میخوام درمورد یه چیزی باهات حرف یزنم
یونگی: چی؟ "خواب آلود"
ات: منو و سئوک همش چسبیدیم تو خونه....چرا ما رو بیرون نمیبزی؟
یونگی: ببخشید بیب من اصلا یادم نبود.....همین امروز میبرمتون شهربازی
ات: مرسی پیشی.....میدونی یاد چی افتادم؟
یونگی: چی؟
ات: وقتی سر سئوک حامله بودم.....ناراحت بودم که تو بهم اهمیت نمیدی
فلش بک"
غمگین نشسته بودی رو مبل....از دست یونگی ناراحت بودی.....چون اصلا زیاد بهت اهمیت نمیداد و همش کار میکرد.....که دیدی داره میاد سمتت
یونگی: بیبی
ات:.........
یونگی: باهام قهری؟
ات:.........
یونگی: ببخشید....کارم تو شرکت زیاد بود نتونستم بیشتر بیام پیشت....اگه حامله نبودی میبرمت شهربازی.....ولی با این شکم برآمدت نمیشه "خنده ریز"
ات:.........
یونگی: در عوض یه چیز دیگه واست دارم "دستش رو جلو آورد و یه کیسه مر از خوراکی بهت داد
ات: اینا....واسه منه؟
یونگی: معلومه که واسع توعه.....واسه ت و کوچولوی توی شکمت
ات: مرسیبیی "ذوق"
و اینطوری آشتی کردید
پایان فلش بک"
ات: بعدش دیگه نرفتیم
یونگی: آره....حالا میریم و حسابی خوش میگذرونیم
ات: اوهوم....مرسی که پیشم هستی
یونگی: من از ممنونم که یه نینیه کوشولو بهم دادی
ات: "لبخند"
بهتره ما هم بخوابیم تا وقتی رفتیم شهربازی خسته نباشیم
یونگی: من که همیشه خستم ولی باشه♡
ببخشید اگه بد شد
چجوری بچتون رو بزرگ میکنید؟!
ات: یونگی....سئوک "به یاد منشی جدید شرکت"....زود باشید بیاید ناهار
سئوک: باشه مامانییی
یونگی: باز که خودتو تو زحمت انداختی.....سئوک ببین چه مامان خوبی داری
سئوک: میدونم مامانی واسه منههه
یونگی: باز دو خطر بهت خندیدم پر رو شدی
ات: یونگیااا....حسودی نکن!
یونگی: هوففف باشه
ات: سئوک سئوک غذا تو که خوزدی میری میخوابی
سئوک: نیمیخواممم
یونگی: بچه حرف مامانتو گوش کن دیگه
سئوک: هعی باشه "کیوت"
غذاتونو خوردید و تو رفتی سئوک رو بخوابونی.....اومدی دیدی یونگی رو مبل خوابش برده....خواستی یه پتو بندازی روش که یهو بیدار شد
ات: ببخشید بیدارت کردم
یونگی: اشکال نداره بیبی "خواب آلود"
ات: یونگی....میخوام درمورد یه چیزی باهات حرف یزنم
یونگی: چی؟ "خواب آلود"
ات: منو و سئوک همش چسبیدیم تو خونه....چرا ما رو بیرون نمیبزی؟
یونگی: ببخشید بیب من اصلا یادم نبود.....همین امروز میبرمتون شهربازی
ات: مرسی پیشی.....میدونی یاد چی افتادم؟
یونگی: چی؟
ات: وقتی سر سئوک حامله بودم.....ناراحت بودم که تو بهم اهمیت نمیدی
فلش بک"
غمگین نشسته بودی رو مبل....از دست یونگی ناراحت بودی.....چون اصلا زیاد بهت اهمیت نمیداد و همش کار میکرد.....که دیدی داره میاد سمتت
یونگی: بیبی
ات:.........
یونگی: باهام قهری؟
ات:.........
یونگی: ببخشید....کارم تو شرکت زیاد بود نتونستم بیشتر بیام پیشت....اگه حامله نبودی میبرمت شهربازی.....ولی با این شکم برآمدت نمیشه "خنده ریز"
ات:.........
یونگی: در عوض یه چیز دیگه واست دارم "دستش رو جلو آورد و یه کیسه مر از خوراکی بهت داد
ات: اینا....واسه منه؟
یونگی: معلومه که واسع توعه.....واسه ت و کوچولوی توی شکمت
ات: مرسیبیی "ذوق"
و اینطوری آشتی کردید
پایان فلش بک"
ات: بعدش دیگه نرفتیم
یونگی: آره....حالا میریم و حسابی خوش میگذرونیم
ات: اوهوم....مرسی که پیشم هستی
یونگی: من از ممنونم که یه نینیه کوشولو بهم دادی
ات: "لبخند"
بهتره ما هم بخوابیم تا وقتی رفتیم شهربازی خسته نباشیم
یونگی: من که همیشه خستم ولی باشه♡
ببخشید اگه بد شد
۱۶.۱k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.