رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت دهم
رمان حاکم قلبم ❤️🩹 پارت دهم
ادامه....... و بعد خسته شدن و نفس نفس میزدن و چون دیگه شب بود ساعت ۸بود لباس هاشو نو عوض کردن و رفتند طبقه پایین برای شام ولی هنوز بدن جنی از ترس میلرزید و وقتی شام رو خوردند ساعت هشت و نیم بود و جنی برای بهتر شدن حالش رفت پای تلویزیون تا فیلم ببینه ولی یونگی متوجه حال بد جنی نمی شد چون جنی جوری رفتار میکرد که انگار حالش خیلی خوبه و و جنی از فیلم دیدن خسته شد و رفت تا بخوابه و لباس خوابشو پوشید و مسواک زد و موهاشو شونه کرد و روی تخت دراز کشید و خوابید و فهمید که چراغ اتاق هنوز روشنه و تا رفت و چراغ رو خاموش کنه یهو یونگی اومد تو اتاق و رفت او نم لباسش رو عوض کرد و لباس خوابش رو پوشید و مسواک زد و روی تخت دراز کشید و به صورت خوابیده جنی نگاهی انداخت و بوسه کوچیکی روی لبای جنی گذاشت و اونو بغل کرد و جنی متوجه این موضوع شد و با صدای خوابالو گفت
+ولم کن بزار بخوابم
_تو بخواب من که کاری باهات ندارم
+تو منو امشب ترسوندیم بهت اعتمادی ندارم
_ناسلامتی من شوهرتم چرا بغلت نکنم
و دیگه جوابی به گوش نیومد و جنی چون دل یونگی رو ناراحت کنه اونو محکم بغل کرد و بوسه کوچیکی روی لباس گذاشت و هردو خوابیدن
و بعد وقتی ساعت ۲ و نیم شب شده بود و جنی احساس تشنگی میکرد و از بغل یونگی اومد بیرون تا بره کمی آب بخوره که صدای عجیبی توی حال میومد
+این دیگه صدای چیه ؟
و دوباره اون صدا به گوش رسید و جنی زود آبشو خورد و بدو بدو رفت به سمت اتاق و یونگی از خواب پرید و با صدای خواب آلود گفت
_چی شده؟
+رفتم تو آشپز خونه تا آب بخورم که یه صدای عجیبی به گوشم خورد و ترسیدم او اومدم تو اتاق
_مثل صدای چی ؟
+مثل صدای پارس یه سگ
و یونگی با خیال راحت میره تو حال و سگشو میاره تو اتاق سگه هاسکی بود و خیلی بامزه بود و بزرگ بود اسم سگه ولفی بود
+ای ..... این ..... چیه
_سگمه
+ببرش بیرون
_نترس باهات کاری نداره
+ولش نکن
_باشه میبرمش بیرون
و اونو میبره بیرون و بعد ...........
تمام ........... تا پارت های بعد بای بای 💜💜💜
ادامه....... و بعد خسته شدن و نفس نفس میزدن و چون دیگه شب بود ساعت ۸بود لباس هاشو نو عوض کردن و رفتند طبقه پایین برای شام ولی هنوز بدن جنی از ترس میلرزید و وقتی شام رو خوردند ساعت هشت و نیم بود و جنی برای بهتر شدن حالش رفت پای تلویزیون تا فیلم ببینه ولی یونگی متوجه حال بد جنی نمی شد چون جنی جوری رفتار میکرد که انگار حالش خیلی خوبه و و جنی از فیلم دیدن خسته شد و رفت تا بخوابه و لباس خوابشو پوشید و مسواک زد و موهاشو شونه کرد و روی تخت دراز کشید و خوابید و فهمید که چراغ اتاق هنوز روشنه و تا رفت و چراغ رو خاموش کنه یهو یونگی اومد تو اتاق و رفت او نم لباسش رو عوض کرد و لباس خوابش رو پوشید و مسواک زد و روی تخت دراز کشید و به صورت خوابیده جنی نگاهی انداخت و بوسه کوچیکی روی لبای جنی گذاشت و اونو بغل کرد و جنی متوجه این موضوع شد و با صدای خوابالو گفت
+ولم کن بزار بخوابم
_تو بخواب من که کاری باهات ندارم
+تو منو امشب ترسوندیم بهت اعتمادی ندارم
_ناسلامتی من شوهرتم چرا بغلت نکنم
و دیگه جوابی به گوش نیومد و جنی چون دل یونگی رو ناراحت کنه اونو محکم بغل کرد و بوسه کوچیکی روی لباس گذاشت و هردو خوابیدن
و بعد وقتی ساعت ۲ و نیم شب شده بود و جنی احساس تشنگی میکرد و از بغل یونگی اومد بیرون تا بره کمی آب بخوره که صدای عجیبی توی حال میومد
+این دیگه صدای چیه ؟
و دوباره اون صدا به گوش رسید و جنی زود آبشو خورد و بدو بدو رفت به سمت اتاق و یونگی از خواب پرید و با صدای خواب آلود گفت
_چی شده؟
+رفتم تو آشپز خونه تا آب بخورم که یه صدای عجیبی به گوشم خورد و ترسیدم او اومدم تو اتاق
_مثل صدای چی ؟
+مثل صدای پارس یه سگ
و یونگی با خیال راحت میره تو حال و سگشو میاره تو اتاق سگه هاسکی بود و خیلی بامزه بود و بزرگ بود اسم سگه ولفی بود
+ای ..... این ..... چیه
_سگمه
+ببرش بیرون
_نترس باهات کاری نداره
+ولش نکن
_باشه میبرمش بیرون
و اونو میبره بیرون و بعد ...........
تمام ........... تا پارت های بعد بای بای 💜💜💜
۳.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.