آیدا
بعد ۱۰ دقیقه دختره رو در خالی که تو گونی بود بردن بیرون
کامیار : چرا نمیری تو ؟
من : توقع ندارید که بهتون اعتماد کنم و برم ...باید مطمئن باشم جسد مرده
تا اینجا خوب پیش رفتم
داره اعتماد میکنه و این یعنی رد کردن مرحله اول
رفتم تو که امیر بهم تیز نکاه کرد
چشمکی زدم و این یعنی همه چی خوبه
آرسام : خب .......
کریم : خب خب کامیار چطور بوده ؟
کامیار : بهتر از اون چیزی که فکرشو میکردم
همون لحظه صدای یه خدمتکار اومد : آقا نهار حاضره
کریم : النا رو بگو بیاد پذیرایی
بعد رو بع ما گفت : بفرمایید سر میز
سر میز که رفتیم همه چی بود
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد 😂
ولی چیزی از گلوم پایین نمیرفت
همش یاد گذشته خودم میافتادم
امیر که کنارم نشسته بود آروم گفت : حالت خوبه ؟
و فقط سری تکون دادم
نه به اون پاچه گیری هامون نه به الان
هه
همون دختر سفید پوست اومد سمتمون و گفت : چیزی احتیاج ندارید
رز : نه میتونی بری
خواست بری که کامیار گفت : بیا اینجا
ترسیده رفت آروم آروم سمتش که با چیزی که کفت دود از سرم بلند شد
کامیار : گردنم و ماساژ بده
دختره با بغض سنگینی شروع کرد
دستای مسیح مشت شده بود
هیچکدوم حال خوبی نداشتیم
همه عصبی بودیم
کامیار با عصبانیت بلند شد و رو بهش داد زد : مگه جون نداری هاااا.؟
دختره با لبای لرزونی گفت : بب...ببخشید آقا دو...
کامیار : دهنتو ببند گمشو سریع
اونم از خدا خواسته رفت
رستا یهو بلند و با عصبانیت گفت : اصلا خوشم نمیاد سر غذا از این کثیف بازی ها در بیاری اگه قراره شریک بشیم پس تمومش کن
کامیار : اوووو نه بابا هه اونوقت تو کی باشی ؟
وای نه
رستا : تو چی ؟ تو کی هستی ؟
کریم : کافیه کامیار بشین
هردو نشستن
مسیح محکم دست رستا رو گرفت که اونم عصبی چشم بست
مطمئنم آرام داره صداهایی ضبط میکنه
کامیار : چرا نمیری تو ؟
من : توقع ندارید که بهتون اعتماد کنم و برم ...باید مطمئن باشم جسد مرده
تا اینجا خوب پیش رفتم
داره اعتماد میکنه و این یعنی رد کردن مرحله اول
رفتم تو که امیر بهم تیز نکاه کرد
چشمکی زدم و این یعنی همه چی خوبه
آرسام : خب .......
کریم : خب خب کامیار چطور بوده ؟
کامیار : بهتر از اون چیزی که فکرشو میکردم
همون لحظه صدای یه خدمتکار اومد : آقا نهار حاضره
کریم : النا رو بگو بیاد پذیرایی
بعد رو بع ما گفت : بفرمایید سر میز
سر میز که رفتیم همه چی بود
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد 😂
ولی چیزی از گلوم پایین نمیرفت
همش یاد گذشته خودم میافتادم
امیر که کنارم نشسته بود آروم گفت : حالت خوبه ؟
و فقط سری تکون دادم
نه به اون پاچه گیری هامون نه به الان
هه
همون دختر سفید پوست اومد سمتمون و گفت : چیزی احتیاج ندارید
رز : نه میتونی بری
خواست بری که کامیار گفت : بیا اینجا
ترسیده رفت آروم آروم سمتش که با چیزی که کفت دود از سرم بلند شد
کامیار : گردنم و ماساژ بده
دختره با بغض سنگینی شروع کرد
دستای مسیح مشت شده بود
هیچکدوم حال خوبی نداشتیم
همه عصبی بودیم
کامیار با عصبانیت بلند شد و رو بهش داد زد : مگه جون نداری هاااا.؟
دختره با لبای لرزونی گفت : بب...ببخشید آقا دو...
کامیار : دهنتو ببند گمشو سریع
اونم از خدا خواسته رفت
رستا یهو بلند و با عصبانیت گفت : اصلا خوشم نمیاد سر غذا از این کثیف بازی ها در بیاری اگه قراره شریک بشیم پس تمومش کن
کامیار : اوووو نه بابا هه اونوقت تو کی باشی ؟
وای نه
رستا : تو چی ؟ تو کی هستی ؟
کریم : کافیه کامیار بشین
هردو نشستن
مسیح محکم دست رستا رو گرفت که اونم عصبی چشم بست
مطمئنم آرام داره صداهایی ضبط میکنه
۲.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.