p²
p²
درحال خوندن کتاب بود....
ک جمله ی آخر کتاب توجهشو جلب کرد....
«"در نهایت از من استخوان هایی میماند که تورا دوست داشتند»
انقد زیبا بود که چند باری خوندش......
اون صفحه از کتاب و پاره کرد و داخل جیبش گذاشت.....
وقت رفتن بود ساعت ۱٠ صبح بود...
پالتو شو برداشت و پوشید بارون همچنان میبارید.....
و خیابان های سئول رو خیس کرده بود....
رفت پیش صندوق کتاب و ب دختر داد... تا حسابش کنه.....
حسابش کردک گفت:
نامجون: خانوم پارک یه چیزی میخوام بهتون بگم!
دخترک خجالت گشید گویا اونم از پسرک خوشش میومد..... ولی هردو خبر نداشتن
هانول: بله آقای کیم می شنوم؟
نامجون: چتر دارید؟
هانول: چتر قهوه ای ک همرنگ پالتوش بود رو بهش داد چترو باز کرد کاغذ تا شده ای رو روی میز جلوی دخترک گذاشت و از مغازه زد بیرون.....
و بدو بدو دور شد
ویو هانول
توی شوک بودم
برگه ی کاغذ کاهی توری رو میز بود....
بازش کردم و با این جمله رو به رو شدم
"در نهایت از من استخوان هایی میماند که تورا دوست داشتند":)
قلبم لرزید...
یعنی آقای کیم از منم خوشش میاد؟
کاغذ و داخل جیبم گذاشتم....
چند هفته بعد
هنوز خبری ازش نبود
ولی یهو صدای وارد شدن کسی به گوش رسید.....
اهمیتی ندادم چون میدونستم اون نیس....
ولی گفت
نامجون: سلام خانم پارک!
و دسته گل بزرگ قرمز رنگو جلوم گذاشت و انگشتشو روی بینی ام کشید و از مغازه خارج شد 🌻
خ
م
ا
ر
ی
حمایت بیبی هام؟! ✨💖🫐
هرچی حمایت بیشتر باشه منم بیشتر انرژی میگیرم! 🌻✨
درحال خوندن کتاب بود....
ک جمله ی آخر کتاب توجهشو جلب کرد....
«"در نهایت از من استخوان هایی میماند که تورا دوست داشتند»
انقد زیبا بود که چند باری خوندش......
اون صفحه از کتاب و پاره کرد و داخل جیبش گذاشت.....
وقت رفتن بود ساعت ۱٠ صبح بود...
پالتو شو برداشت و پوشید بارون همچنان میبارید.....
و خیابان های سئول رو خیس کرده بود....
رفت پیش صندوق کتاب و ب دختر داد... تا حسابش کنه.....
حسابش کردک گفت:
نامجون: خانوم پارک یه چیزی میخوام بهتون بگم!
دخترک خجالت گشید گویا اونم از پسرک خوشش میومد..... ولی هردو خبر نداشتن
هانول: بله آقای کیم می شنوم؟
نامجون: چتر دارید؟
هانول: چتر قهوه ای ک همرنگ پالتوش بود رو بهش داد چترو باز کرد کاغذ تا شده ای رو روی میز جلوی دخترک گذاشت و از مغازه زد بیرون.....
و بدو بدو دور شد
ویو هانول
توی شوک بودم
برگه ی کاغذ کاهی توری رو میز بود....
بازش کردم و با این جمله رو به رو شدم
"در نهایت از من استخوان هایی میماند که تورا دوست داشتند":)
قلبم لرزید...
یعنی آقای کیم از منم خوشش میاد؟
کاغذ و داخل جیبم گذاشتم....
چند هفته بعد
هنوز خبری ازش نبود
ولی یهو صدای وارد شدن کسی به گوش رسید.....
اهمیتی ندادم چون میدونستم اون نیس....
ولی گفت
نامجون: سلام خانم پارک!
و دسته گل بزرگ قرمز رنگو جلوم گذاشت و انگشتشو روی بینی ام کشید و از مغازه خارج شد 🌻
خ
م
ا
ر
ی
حمایت بیبی هام؟! ✨💖🫐
هرچی حمایت بیشتر باشه منم بیشتر انرژی میگیرم! 🌻✨
۳.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.