p1
p1
برقا خاموش بود...
آفتاب داشت طلوع میکرد...
برخورد بارون با شیشه ی پنجره سکوت رو میشکست....
کنار شومینه نشسته بود و کتاب میخوند.....
ساعت ⁵شد....
پاشد پالتوی قهوه ایش رو پوشید و ب طرف کافه حرکت کرد.....
یه قهوه خرید و به سمت کتابخونه حرکت کرد....
اون از دختر مسئول کتابخونه خوشش میومد...
ارع نامجون..... اون انقد غرق دخترک شده بود ک یادش رفت سلام کنه....
هانول: امم... آقای کیم....
نامجون: ببخشید... سلام..
هانول: خوش آمدید...
ویو نامجون
انقد زیبا بود ک محوش شده بود موهای قهوه ایش با چشماش همرنگ بودن... لبخند خیلی زیبایی داشت....
عینکشو زد و شروع ب مطالعه کرد....
خ
م
ا
ر
ی
حمایت فراموش نشه! ✨🫐🌻
امیدوارم خوشتون بیاد🤌🏻🥲❤
برقا خاموش بود...
آفتاب داشت طلوع میکرد...
برخورد بارون با شیشه ی پنجره سکوت رو میشکست....
کنار شومینه نشسته بود و کتاب میخوند.....
ساعت ⁵شد....
پاشد پالتوی قهوه ایش رو پوشید و ب طرف کافه حرکت کرد.....
یه قهوه خرید و به سمت کتابخونه حرکت کرد....
اون از دختر مسئول کتابخونه خوشش میومد...
ارع نامجون..... اون انقد غرق دخترک شده بود ک یادش رفت سلام کنه....
هانول: امم... آقای کیم....
نامجون: ببخشید... سلام..
هانول: خوش آمدید...
ویو نامجون
انقد زیبا بود ک محوش شده بود موهای قهوه ایش با چشماش همرنگ بودن... لبخند خیلی زیبایی داشت....
عینکشو زد و شروع ب مطالعه کرد....
خ
م
ا
ر
ی
حمایت فراموش نشه! ✨🫐🌻
امیدوارم خوشتون بیاد🤌🏻🥲❤
۵.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.