ان من دیگر P5
مهتابی ظاهر میشود
وارد اتاق جدیدم شدم . رنگ اتاق یاسی بود. یه تخت چوبی با ملافه هم رنگ اتاق . یه میز و صندلی هم اونجا بود که خیلی بکار میومد .کنارشم یه اینه قدی داشت. چمدونم رو باز کردم .شانس اوردم از مسیر که میومدیم هم پول جادوگری گرفتم هم چند دست لباس .
لباسا رو دونه دونه توی کمد بزرگم اویزون کردم . همشون غیر یه لباس کرم که تا زیر زانوم میرسید. اون رو گذاشتم تا برای شام بپوشمش . از توی چمدونم عطر و لوازم ارایشم رو برداشتم و جلوی میز چیدم . جعبه قدیمیم رو هم توی کشوی زیر میز گذاشتم . خواستم قاب عکسمون رو هم بزارم روی میز ولی منصرف شدم. چند لحظه ای بهش خیره شدم. بوسه ای روی صورت مامان و بابا زدم و گفت :ببخشید.فعلا باید توی کشو بمونید.
***
چند ساعتی میشد که خواب بودم. تازه یادم اومد که باید برای شام برم سرسرا. کش و قوصی به بدنم دادم و از تخت بلند شدم . سمت سرویس اتاق رفتم و ابی به صورتم زدم. لباس هام رو که از قبل اماده کرده بودم پوشیدم موهام رو هم بالا جمع کردم. سریع از پله ها پایین اومدم. بماند چقدر بدعنق همون روح مردم ازار ، خواست اذیتم کنه ولی بالاخره از دستش راحت شدم. وارد سرسرا شدم . سلام آرومی به همه کردم.راستش هنوز با اساتید راحت نبودم و تنها کسایی هم که باهاشون راحت بودم سیریوس و ریموس بودند. خواستم برم یک گوشه بشینم که صدای یکی از پروفسور ها مانعم شد.
+پروفسور ون هلسنگ؟
-بله؟
+اوه! از اشناییتون خوشبختم .من پروفسور سیبل تریلانی هستم استاد درس پیشگویی . بیا اینجا فرزندم.
از طرفی نمیخواستم بی ادبی کنم و درخواستشو رد کنم و از طرفی جایی که برای من در نظر گرفته بود دقیقا بین خودش و اسنیپ بود. به ناچار رفتم و همونجا نشستم .نگاهی کوتاه بهش انداختم ولی اون کوچیکترین توجهی به من نکرد و همچنان مشغول صحبت با پروفسور مک گونگال بود.تا نشستم کنارش بوی عطر تلخی مشامم رو پر کرد.سرم رو چرخوندم و حواسم رو بردم پی تریلانی .قد متوسط موهای درهم بلوند و عینک گرد و بزرگی که چشم هاش رو چند برابر نشون میداد.
تریلانی-اطرافت امواج قوی رو حس میکنم.کاملا مشخصه که خیلی با بقیه ماگل ها فرق داری. دستتو بده سرنوشتت رو ببینم.
منتظر من نموند و خودش دستم رو گرفت.چشماشو ریز کرد و بهش خیره شد. یکدفعه قیافش حسابی ترسیده شد.
تریلانی-دختر جوان!حسابی حواستو جمع کن . سرنوشت شومی در انتظارته.
دیگه حتی یک کلام هم حرف نزد.حقیقتا از حرفاش ترسیدم. توی فکر بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.اسنیپ متعجب بهم زل زده بود.انگار که حرفای من و تریلانی رو شنیده. کاش سیریوس اینجا بود. شدیدا بهش احتیاج دارم. چرا چیزی راجب غیبتش بهم نگفت نکنه اتفاقی افتاده باشه ؟ حسابی نگران شدم. کمی من من کردم بالاخره سمت اسنیپ چرخیدم.شاید اون چیزی بدونه
-ببخشید پروفسور!
اسنیپ-میشنوم دوشیزه ون هلسینگ.
-راستش پروفسور بلک و لوپین رو ندیدم کمی نگران شدم .میخواستم بدونم شما ازشون خبر ندارید؟
پوزخندی گوشه لبش گذاشت و گفت :نگران دوستانتون نباشید . حالشون خوبه.
تا خواستم سوال دیگه ای بپرسم دامبلدور وارد شد و دیگه نتونستم حرفی بزنم .اول کمی حال و احوال کرد و بعد شام در نهایت سکوت عجیبی سرو شد. بعد از شام به سمت اتاقم راه افتادم که به طو اتفاقی با اسنیپ هم مسیر شدم. شونه به شونه هم راه میرفتیم . از این سکوت متنفر بودم. نزدیک در اتاقم بودم که اسنیپ صدام زد.
اسنیپ-دوشیزه ون هلسینگ!
-بله پروفسور ؟
اسنیپ-میخواید برید پیش بلک و لوپین؟
-البته.
اسنیپ-پس لطفا این شیشه معجون رو به لوپین بدید من کار واجبی دارم و نمیتونم این کار رو بکنم.مسیر رو هم بهتون یاد میدم. فقط مراقب بید کتک زن باشید.
وارد اتاق جدیدم شدم . رنگ اتاق یاسی بود. یه تخت چوبی با ملافه هم رنگ اتاق . یه میز و صندلی هم اونجا بود که خیلی بکار میومد .کنارشم یه اینه قدی داشت. چمدونم رو باز کردم .شانس اوردم از مسیر که میومدیم هم پول جادوگری گرفتم هم چند دست لباس .
لباسا رو دونه دونه توی کمد بزرگم اویزون کردم . همشون غیر یه لباس کرم که تا زیر زانوم میرسید. اون رو گذاشتم تا برای شام بپوشمش . از توی چمدونم عطر و لوازم ارایشم رو برداشتم و جلوی میز چیدم . جعبه قدیمیم رو هم توی کشوی زیر میز گذاشتم . خواستم قاب عکسمون رو هم بزارم روی میز ولی منصرف شدم. چند لحظه ای بهش خیره شدم. بوسه ای روی صورت مامان و بابا زدم و گفت :ببخشید.فعلا باید توی کشو بمونید.
***
چند ساعتی میشد که خواب بودم. تازه یادم اومد که باید برای شام برم سرسرا. کش و قوصی به بدنم دادم و از تخت بلند شدم . سمت سرویس اتاق رفتم و ابی به صورتم زدم. لباس هام رو که از قبل اماده کرده بودم پوشیدم موهام رو هم بالا جمع کردم. سریع از پله ها پایین اومدم. بماند چقدر بدعنق همون روح مردم ازار ، خواست اذیتم کنه ولی بالاخره از دستش راحت شدم. وارد سرسرا شدم . سلام آرومی به همه کردم.راستش هنوز با اساتید راحت نبودم و تنها کسایی هم که باهاشون راحت بودم سیریوس و ریموس بودند. خواستم برم یک گوشه بشینم که صدای یکی از پروفسور ها مانعم شد.
+پروفسور ون هلسنگ؟
-بله؟
+اوه! از اشناییتون خوشبختم .من پروفسور سیبل تریلانی هستم استاد درس پیشگویی . بیا اینجا فرزندم.
از طرفی نمیخواستم بی ادبی کنم و درخواستشو رد کنم و از طرفی جایی که برای من در نظر گرفته بود دقیقا بین خودش و اسنیپ بود. به ناچار رفتم و همونجا نشستم .نگاهی کوتاه بهش انداختم ولی اون کوچیکترین توجهی به من نکرد و همچنان مشغول صحبت با پروفسور مک گونگال بود.تا نشستم کنارش بوی عطر تلخی مشامم رو پر کرد.سرم رو چرخوندم و حواسم رو بردم پی تریلانی .قد متوسط موهای درهم بلوند و عینک گرد و بزرگی که چشم هاش رو چند برابر نشون میداد.
تریلانی-اطرافت امواج قوی رو حس میکنم.کاملا مشخصه که خیلی با بقیه ماگل ها فرق داری. دستتو بده سرنوشتت رو ببینم.
منتظر من نموند و خودش دستم رو گرفت.چشماشو ریز کرد و بهش خیره شد. یکدفعه قیافش حسابی ترسیده شد.
تریلانی-دختر جوان!حسابی حواستو جمع کن . سرنوشت شومی در انتظارته.
دیگه حتی یک کلام هم حرف نزد.حقیقتا از حرفاش ترسیدم. توی فکر بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.اسنیپ متعجب بهم زل زده بود.انگار که حرفای من و تریلانی رو شنیده. کاش سیریوس اینجا بود. شدیدا بهش احتیاج دارم. چرا چیزی راجب غیبتش بهم نگفت نکنه اتفاقی افتاده باشه ؟ حسابی نگران شدم. کمی من من کردم بالاخره سمت اسنیپ چرخیدم.شاید اون چیزی بدونه
-ببخشید پروفسور!
اسنیپ-میشنوم دوشیزه ون هلسینگ.
-راستش پروفسور بلک و لوپین رو ندیدم کمی نگران شدم .میخواستم بدونم شما ازشون خبر ندارید؟
پوزخندی گوشه لبش گذاشت و گفت :نگران دوستانتون نباشید . حالشون خوبه.
تا خواستم سوال دیگه ای بپرسم دامبلدور وارد شد و دیگه نتونستم حرفی بزنم .اول کمی حال و احوال کرد و بعد شام در نهایت سکوت عجیبی سرو شد. بعد از شام به سمت اتاقم راه افتادم که به طو اتفاقی با اسنیپ هم مسیر شدم. شونه به شونه هم راه میرفتیم . از این سکوت متنفر بودم. نزدیک در اتاقم بودم که اسنیپ صدام زد.
اسنیپ-دوشیزه ون هلسینگ!
-بله پروفسور ؟
اسنیپ-میخواید برید پیش بلک و لوپین؟
-البته.
اسنیپ-پس لطفا این شیشه معجون رو به لوپین بدید من کار واجبی دارم و نمیتونم این کار رو بکنم.مسیر رو هم بهتون یاد میدم. فقط مراقب بید کتک زن باشید.
۳.۲k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.