Touch me now
Pt.3
(بخش چهارم)
چه سوال مزخرف و بی موقعی! تا حالا به آفریقا فکر نکردم. بیشتر دلم میخواهد به جاهایی سفر کنم که آدمهای کمتری داشته باشد. میگویم «تا حالا بهش فکر نکردم. به نظر خوب میاد. اگه بخوام برم تو دل آمازون و حیوونا رو ببینم میارزه. حیوونا از آدما امنترن. ولی بیشتر دلم میخواد برم مریخ یا ماه.» اینبار بلند میخندد. وقتی میخندد همهی بدنش به حرکت در میآید، احساس میکنم زندگیاش چقدر میتواند قشنگ باشد و انگار هیچ غمی نمیتواند این زیبایی را زایل کند. از خندهاش خندهام میگیرد و ادامه میدهم «این سفر رو به اصرار پزشکم اومدم و اینکه قرار بود اینجا مامانمو هم ببینم ولی لحظهی آخر قالم گذاشت.» و دوباره یادم میآید که چقدر زندگی من قشنگ نیست.
« خوبه. آخه منم حیوونا رو دوست دارم ولی دفعهی قبل گفتی دوستت قالت گذاشته!»
« آره خب» لبخند شرمگینی میزنم « خب میدونی، من زیاد دروغ میگم ولی دروغگوی خوبی نیستم. و اینکه تصمیم دارم امروز رو زیاد دروغ نگم.» ابروهایش را بالا میاندازد و سرش را به حالت تمسخر تکان میدهد. «بعدشم مگه نمیشه که مامان آدم دوستشم باشه؟» به چشمهایش که برق خنده ی مخفی شدهاش از آن بیرون میزند نگاه میکنم و توی دلم میگویم ولی مامان من اصلا دوست خوبی نیست. « نمیدونم شاید دلم خواست یه کم پز بدم که مثلا منم دوستایی دارم که باهاشون برنامهی سفر میچینم.» باز هم بلند و از ته دل میخندد و من هم میخندم و هر دو به خیابان نگاه میکنیم.
از پلیر اتومبیل یک آهنگ تند پخش میشود. با پایش ضرب گرفته، بشکنهای ریز میزند و همراه خواننده میخواند. دو تا حلقهی نقرهای توی گوشهای صورتیاش هست و یک گردنبد خیلی شیک به گردنش. دستهاش هم پر از انگشتر و دستبند و یک عدد سیزده روی ساعد چپش تتو شده. ولی با همهی اینها خیلی جنتلمن به نظر میسد.
کمی بعد اتومبیل میایستد و جیمین که انگار دنبال چیزی میگردد، میگوید «مثل اینکه رسیدیم. آوردمت آفریقا. اینجا حیوونا واقعا از آدما امنتر هستن.»
(بخش چهارم)
چه سوال مزخرف و بی موقعی! تا حالا به آفریقا فکر نکردم. بیشتر دلم میخواهد به جاهایی سفر کنم که آدمهای کمتری داشته باشد. میگویم «تا حالا بهش فکر نکردم. به نظر خوب میاد. اگه بخوام برم تو دل آمازون و حیوونا رو ببینم میارزه. حیوونا از آدما امنترن. ولی بیشتر دلم میخواد برم مریخ یا ماه.» اینبار بلند میخندد. وقتی میخندد همهی بدنش به حرکت در میآید، احساس میکنم زندگیاش چقدر میتواند قشنگ باشد و انگار هیچ غمی نمیتواند این زیبایی را زایل کند. از خندهاش خندهام میگیرد و ادامه میدهم «این سفر رو به اصرار پزشکم اومدم و اینکه قرار بود اینجا مامانمو هم ببینم ولی لحظهی آخر قالم گذاشت.» و دوباره یادم میآید که چقدر زندگی من قشنگ نیست.
« خوبه. آخه منم حیوونا رو دوست دارم ولی دفعهی قبل گفتی دوستت قالت گذاشته!»
« آره خب» لبخند شرمگینی میزنم « خب میدونی، من زیاد دروغ میگم ولی دروغگوی خوبی نیستم. و اینکه تصمیم دارم امروز رو زیاد دروغ نگم.» ابروهایش را بالا میاندازد و سرش را به حالت تمسخر تکان میدهد. «بعدشم مگه نمیشه که مامان آدم دوستشم باشه؟» به چشمهایش که برق خنده ی مخفی شدهاش از آن بیرون میزند نگاه میکنم و توی دلم میگویم ولی مامان من اصلا دوست خوبی نیست. « نمیدونم شاید دلم خواست یه کم پز بدم که مثلا منم دوستایی دارم که باهاشون برنامهی سفر میچینم.» باز هم بلند و از ته دل میخندد و من هم میخندم و هر دو به خیابان نگاه میکنیم.
از پلیر اتومبیل یک آهنگ تند پخش میشود. با پایش ضرب گرفته، بشکنهای ریز میزند و همراه خواننده میخواند. دو تا حلقهی نقرهای توی گوشهای صورتیاش هست و یک گردنبد خیلی شیک به گردنش. دستهاش هم پر از انگشتر و دستبند و یک عدد سیزده روی ساعد چپش تتو شده. ولی با همهی اینها خیلی جنتلمن به نظر میسد.
کمی بعد اتومبیل میایستد و جیمین که انگار دنبال چیزی میگردد، میگوید «مثل اینکه رسیدیم. آوردمت آفریقا. اینجا حیوونا واقعا از آدما امنتر هستن.»
۲.۲k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.