<غرق شده در تاریکی ها > پارت سیزدهم:)
متیو به کمک چوبدستی اش گلاریس را به داخل خانه منتقل کرد و او را روی مبل قرار داد. به آشپزخانه رفت تا برای گلاریس لیوانی آب بیاورد. وقتی که برگشت دید که گلاریس چشمانش را باز کرده و به سقف خیره شده است. کنار مبلی که گلاریس روی آن نشسته بود، نشست و گفت: بیا.. یه ذره آب بخور..
گلاریس: نمی.. خو.رم..
متیو: فقط یه ذره
گلاریس اشک تو چشمانش جمع شد و آرام گفت: چع.. جوری ؟؟؟ چرااا؟! تو حتما میدونی.. برام توضیح بده..
متیو همه چیز را برایَش توضیح داد و گفت که ریگولوس بر خلافِ ظاهرش چقدر شجاع بود...
گلاریس با صدای بلند گریهه کرد و گفت: چرا ریگولوس؟؟... فقط من باید درد ببینم... خدااایااا اصلا وجود داریییی توووو؟؟؟(و با دَستش به سَرِ خود زد)
متیو دستِ گلاریس را گرفت و گفت: آره.. سخته. ولی ریگولوس بِهم گفته بود.. تو خعلییی قوی ای..
گلاریس با گریه گفت: تو ریگولوس رو از کجا میشناختی؟؟!
متیو: ما باهم دوست بودیم...
گلاریس دستَش را از دستِ متیو در آورد و با فریاد گفت: تووو کهه میدونستییی قرارهه ایننن کار روو بکنهههه چرااا جلوشوو نگرفتیی لعنتیییی.. چرااا؟؟؟؟
سکوت بر فضا حاکم شد.. متیو حالا خیلی شدمنده بود.. ناگهان در عمارت به صدا در آمد.. متیو رفت و در را باز کرد سیریوس بود. سیریوس با تعجب به متیو نگاه کرد و گفت: تو کی هستی؟؟؟
متیو: بیا داخل میگم بِهت..
سیریوس به داخل خانه رفت و گلاریس را روی زمین دید که صورتش را با دست هایش گرفته و هق هق میکند.. به طرفش رفت و صورتش را در بین دست هایش گرفت و گفت: چی شده.. چرا داری گریه میکنی؟؟ حرف بزن!!
متیو گفت: من برات توضیح میدم..
سیریوس: بگوووووو
متیو: برادرت.. ریگولوس.. دیشب مُرد..
سیریوس به سمتِ متیو رفت و یقه ی متیو را گرفت و گفت: چرااا چرت و پرت تحویلممم میدیییی؟؟؟ میگم چی شدههههه؟؟؟
متیو: حقیقتو گفتمم.. (بغض گلویَش را گرفت)
سیریوس یقه ی متیو را رها کرد و به زمین خیره شد... روی مبلی افتاد.. متیو بغضش را مخفی کرد و برای سیریوس هم کُلِ ماجرا را تعریف کرد..
سیریوس با صدای ضعیف گفت: تو.. کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی..
متیو: من متیو ریدِلَم... دوستِ ریگولوس..
سیریوس سرَش را پایین انداخت.. نمی دانست چه بگوید..
گلاریس: نمی.. خو.رم..
متیو: فقط یه ذره
گلاریس اشک تو چشمانش جمع شد و آرام گفت: چع.. جوری ؟؟؟ چرااا؟! تو حتما میدونی.. برام توضیح بده..
متیو همه چیز را برایَش توضیح داد و گفت که ریگولوس بر خلافِ ظاهرش چقدر شجاع بود...
گلاریس با صدای بلند گریهه کرد و گفت: چرا ریگولوس؟؟... فقط من باید درد ببینم... خدااایااا اصلا وجود داریییی توووو؟؟؟(و با دَستش به سَرِ خود زد)
متیو دستِ گلاریس را گرفت و گفت: آره.. سخته. ولی ریگولوس بِهم گفته بود.. تو خعلییی قوی ای..
گلاریس با گریه گفت: تو ریگولوس رو از کجا میشناختی؟؟!
متیو: ما باهم دوست بودیم...
گلاریس دستَش را از دستِ متیو در آورد و با فریاد گفت: تووو کهه میدونستییی قرارهه ایننن کار روو بکنهههه چرااا جلوشوو نگرفتیی لعنتیییی.. چرااا؟؟؟؟
سکوت بر فضا حاکم شد.. متیو حالا خیلی شدمنده بود.. ناگهان در عمارت به صدا در آمد.. متیو رفت و در را باز کرد سیریوس بود. سیریوس با تعجب به متیو نگاه کرد و گفت: تو کی هستی؟؟؟
متیو: بیا داخل میگم بِهت..
سیریوس به داخل خانه رفت و گلاریس را روی زمین دید که صورتش را با دست هایش گرفته و هق هق میکند.. به طرفش رفت و صورتش را در بین دست هایش گرفت و گفت: چی شده.. چرا داری گریه میکنی؟؟ حرف بزن!!
متیو گفت: من برات توضیح میدم..
سیریوس: بگوووووو
متیو: برادرت.. ریگولوس.. دیشب مُرد..
سیریوس به سمتِ متیو رفت و یقه ی متیو را گرفت و گفت: چرااا چرت و پرت تحویلممم میدیییی؟؟؟ میگم چی شدههههه؟؟؟
متیو: حقیقتو گفتمم.. (بغض گلویَش را گرفت)
سیریوس یقه ی متیو را رها کرد و به زمین خیره شد... روی مبلی افتاد.. متیو بغضش را مخفی کرد و برای سیریوس هم کُلِ ماجرا را تعریف کرد..
سیریوس با صدای ضعیف گفت: تو.. کی هستی؟ اینا رو از کجا میدونی..
متیو: من متیو ریدِلَم... دوستِ ریگولوس..
سیریوس سرَش را پایین انداخت.. نمی دانست چه بگوید..
۲.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.