< غرق شده در تاریکی ها > پارت هشتم:)
سیریوس: نهه.. حرفی ندارم..( و سعی میکرد بغضش را پنهان کند)
سیریوس روی پاهایش چرخید و خیلی سریع از ریگولوس و گلاریس دور شد. از عمارت بیرون رفت.
ریگولوس کُتَش را درآورد و روی شانه های گلاریس انداخت و رو به او گفت: بیا بریم تو..
ریگولوس و گلاریس به داخل خانه رفتند. ریگولوس دکمه بالایی لباسش را باز کرد و روی مبلی کنار شومینه نشست. گلاریس هم به اتاقش رفت. لباسش را درآورد و لباسی راحت پوشید.( عکسِ لباس بالا👆)
از اتاق بیرون آمد و طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده.. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: ریگولوس ساعت یکِ شبهه.. تو خوابت نمیاد؟!
ریگولوس: نه.. تو برو بخواب..
گلاریس میدانست که ریگولوس نیاز به یک فضای خالی برای فکر کردن دارد به همین دلیل سرش را تکان داد و به سمت اتاق رفت. رویِ تختش دراز کشید و آرام آرام چشمانش گرم شد و خوابید....
ساعت تقریبا ۵ صبح، گلاریس با دیدن یک کابوس از خواب پرید.خواب از دست دادن برادرانش توسط نقشه های شرورانه ی وُلدمورت . یک پسری با موهای فر و مشکی ، با چشمانی مشکی نیز در کابوس به گلاریس زل زده بود...
گلاریس به اطرافش نگاهی انداخت. کنار پنجره ریگولوس را دید که پنجره را باز کرده است و به بیرون نگاه میکند. گلاریس با خودش گفت: چرا آخه الان بیداره.؟!
گلاریس پتو را از رویَش کنار زد و به سمت ریگولوس حرکت کرد. کنار او نشست. ریگولوس که متوجه گلاریس شده بود به صورتِ گلاریس نگاه کرد و گفت: خوابِ بد دیدی نه؟!
گلاریس: آره..
ریگولوس: راجبِ چی بود؟ داشتی تو خواب من و سیریوس رو صدا میزدی..
گلاریس: مهم نیست.. فقط یه خواب بود.
گلاریس متوجه سیاهی زیرِ چشمانِ ریگولوس شد و دستش را در موهای او فرو برد و موهایش را صاف کرد و گفت: اصلا به خودت تو آینه نگا کردی؟! چرا بیداری؟!
ریگولوس: خوابَم نمیبره..
گلاریس به او نزدیکتر شد و یک دستش را دورِ ریگولوس انداخت و گفت: یعنی چی خوابم نمیبره! پاشو.. پاشو الان حداقل برو دوساعت بخواب..( و با دستش به پشتِ او ضربه ای آروم زد)
ریگولوس به او لبخندی زد و بلند شد و به سمت تختش رفت و چشمانش را بست..
گلاریس و ریگولوس اتاقشان در کودکی یکی بود و از آن موقع اتاقشان را جدا نکرده بودند..
۷ ساعت بعد.. حدود ساعت ۱۲ بعداز ظهر.. یکی درِ عمارت را به صدا درآورد.. گلاریس به سمت در رفت و در را باز کرد... از تعجب دهانش باز ماند...
سیریوس روی پاهایش چرخید و خیلی سریع از ریگولوس و گلاریس دور شد. از عمارت بیرون رفت.
ریگولوس کُتَش را درآورد و روی شانه های گلاریس انداخت و رو به او گفت: بیا بریم تو..
ریگولوس و گلاریس به داخل خانه رفتند. ریگولوس دکمه بالایی لباسش را باز کرد و روی مبلی کنار شومینه نشست. گلاریس هم به اتاقش رفت. لباسش را درآورد و لباسی راحت پوشید.( عکسِ لباس بالا👆)
از اتاق بیرون آمد و طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده.. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: ریگولوس ساعت یکِ شبهه.. تو خوابت نمیاد؟!
ریگولوس: نه.. تو برو بخواب..
گلاریس میدانست که ریگولوس نیاز به یک فضای خالی برای فکر کردن دارد به همین دلیل سرش را تکان داد و به سمت اتاق رفت. رویِ تختش دراز کشید و آرام آرام چشمانش گرم شد و خوابید....
ساعت تقریبا ۵ صبح، گلاریس با دیدن یک کابوس از خواب پرید.خواب از دست دادن برادرانش توسط نقشه های شرورانه ی وُلدمورت . یک پسری با موهای فر و مشکی ، با چشمانی مشکی نیز در کابوس به گلاریس زل زده بود...
گلاریس به اطرافش نگاهی انداخت. کنار پنجره ریگولوس را دید که پنجره را باز کرده است و به بیرون نگاه میکند. گلاریس با خودش گفت: چرا آخه الان بیداره.؟!
گلاریس پتو را از رویَش کنار زد و به سمت ریگولوس حرکت کرد. کنار او نشست. ریگولوس که متوجه گلاریس شده بود به صورتِ گلاریس نگاه کرد و گفت: خوابِ بد دیدی نه؟!
گلاریس: آره..
ریگولوس: راجبِ چی بود؟ داشتی تو خواب من و سیریوس رو صدا میزدی..
گلاریس: مهم نیست.. فقط یه خواب بود.
گلاریس متوجه سیاهی زیرِ چشمانِ ریگولوس شد و دستش را در موهای او فرو برد و موهایش را صاف کرد و گفت: اصلا به خودت تو آینه نگا کردی؟! چرا بیداری؟!
ریگولوس: خوابَم نمیبره..
گلاریس به او نزدیکتر شد و یک دستش را دورِ ریگولوس انداخت و گفت: یعنی چی خوابم نمیبره! پاشو.. پاشو الان حداقل برو دوساعت بخواب..( و با دستش به پشتِ او ضربه ای آروم زد)
ریگولوس به او لبخندی زد و بلند شد و به سمت تختش رفت و چشمانش را بست..
گلاریس و ریگولوس اتاقشان در کودکی یکی بود و از آن موقع اتاقشان را جدا نکرده بودند..
۷ ساعت بعد.. حدود ساعت ۱۲ بعداز ظهر.. یکی درِ عمارت را به صدا درآورد.. گلاریس به سمت در رفت و در را باز کرد... از تعجب دهانش باز ماند...
۲.۸k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.