part¹
part¹
ویو نویسنده
دختر توی ماشین نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد اون دختر تا یه هفته پیش خیلی شاداب و خوشحال بود ولی الان خیلی نگرانه ولی سعی میکنه تظاهر کنه که خیلی آرومه اون نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت
یه هفته پیش فهمیده بود که پدر بزرگش وصیت کرده که اون با نوه ی دوست پدربزرگش ازدواج کنه ولی همش این نبود اون فهمیده بود که اون پسر همون عشق بچگیاشه ولی نگران نمیدونست هنوز اونو دوسش داره یانه اون اصلا نمیدونست اون چه شکلی شده ولی از یه چیز مطمئن بود این که قرار نیست با اون پسر خوشبخت بشه اولش با پدر مادرش مخالفت کرد ولی بعد اونو بازور راضی کردن با ایستادن ماشین رشته افکارش پاره شد داشت خاطرات گذشته رو مرور میکر به وقتی فکر میکرد که 7 سالش بود
ویو ات
داشتم خاطرات 10 پبش رو مرورمیکردم که با ایستادن ماشین به خودم اومدم راننده درو ماشینو برام باز کرد از ماشین پیاده شدم و به طرف سالن دانشگاه حرکت کردم امروز یه روز تابسونی و آفتابی بود هوا خیلی خوب بود وارد سالن که شدم همه به من نگاه میکردن شرط میبندم سوژه امروزشون منم داشتم خدا خدا میگردم که که کسی درباره ازدواجم چیزی نفهمیده باشم روبه روی کلاسم ایستادم رفتم داخل و سرجام نشستم که دیدم سونا و سولا و میا دارن به سمتم هجوم میارن یه نفس امیق کشیدم و خودمو برای سوال بارون شدن اماده کردم
سونا :اتتتتتتت
سولا :ات بگو ببینم بگو که راست نیس
میا :اتتت واقعا میخوای ازدواج کنی
ات :نفس بگیرین تا جوابتونو بدم
سونا :باشه باشه من آرومم
سولا:حالا زود باش بگو چیشدههههههههه
میا :هوفف داد نزنید دیگه
میا اومد و کنارم نشست
ات :خب از کجا شروع کنم اها خوب من قراره به خاطر وصیت پدر بزرگم با نوه ی دوستش ازدواج کنم
سولا :ایننن خیلی بده
میا :ات بیا منطقی باشیمپدر مادرت که مجبورت نمیکنن نه ؟!
ات :راستش خوب اونا
سونا :نگو که مجبورت کردن (با داد)
ات:هیش ساکت همه شنیدن
سونا :باشه باشه حالا بگو (یواش )
ات :خوب ببنید من مجبورم باهاش ازدواج کنم
میا :تو هنوز 17 سالته
ات :قرار شده یه سال نامزد باشیم تامن به سن قانونی برسم و بعد ازدواج کنیم
سولا :خوب چند سالشه ؟خوشتیپه؟ اسمش چیه؟
ات :خوب 27سالشه و نمیدونم اسمشم تهیونگه
میا :یعنی میخوای با کسی ازدواج کنی که 10 سال ازت بزرگ تره !
ات:مجبورم
یهو استاد اومد و همه نشستیم سر جاهامون کنار من یه پسره میشینه به اسم لوکا پسر مهربون و ساکتیه و کاری به کار کسی نداره
استاد درساشو داد و کلاس تموم شد امروز درسامون سنگین نبود برای همین بعد از این کلاس همه رفتیم خونه
در زدم لیا درو باز کرد
لیا : بفرمایید خانم
ات :اه لیا الان که کسی نیست میتونی بهم بگی ات
لیا :باشه
فیک خودمه
ادامش کامنت
ویو نویسنده
دختر توی ماشین نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد اون دختر تا یه هفته پیش خیلی شاداب و خوشحال بود ولی الان خیلی نگرانه ولی سعی میکنه تظاهر کنه که خیلی آرومه اون نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت
یه هفته پیش فهمیده بود که پدر بزرگش وصیت کرده که اون با نوه ی دوست پدربزرگش ازدواج کنه ولی همش این نبود اون فهمیده بود که اون پسر همون عشق بچگیاشه ولی نگران نمیدونست هنوز اونو دوسش داره یانه اون اصلا نمیدونست اون چه شکلی شده ولی از یه چیز مطمئن بود این که قرار نیست با اون پسر خوشبخت بشه اولش با پدر مادرش مخالفت کرد ولی بعد اونو بازور راضی کردن با ایستادن ماشین رشته افکارش پاره شد داشت خاطرات گذشته رو مرور میکر به وقتی فکر میکرد که 7 سالش بود
ویو ات
داشتم خاطرات 10 پبش رو مرورمیکردم که با ایستادن ماشین به خودم اومدم راننده درو ماشینو برام باز کرد از ماشین پیاده شدم و به طرف سالن دانشگاه حرکت کردم امروز یه روز تابسونی و آفتابی بود هوا خیلی خوب بود وارد سالن که شدم همه به من نگاه میکردن شرط میبندم سوژه امروزشون منم داشتم خدا خدا میگردم که که کسی درباره ازدواجم چیزی نفهمیده باشم روبه روی کلاسم ایستادم رفتم داخل و سرجام نشستم که دیدم سونا و سولا و میا دارن به سمتم هجوم میارن یه نفس امیق کشیدم و خودمو برای سوال بارون شدن اماده کردم
سونا :اتتتتتتت
سولا :ات بگو ببینم بگو که راست نیس
میا :اتتت واقعا میخوای ازدواج کنی
ات :نفس بگیرین تا جوابتونو بدم
سونا :باشه باشه من آرومم
سولا:حالا زود باش بگو چیشدههههههههه
میا :هوفف داد نزنید دیگه
میا اومد و کنارم نشست
ات :خب از کجا شروع کنم اها خوب من قراره به خاطر وصیت پدر بزرگم با نوه ی دوستش ازدواج کنم
سولا :ایننن خیلی بده
میا :ات بیا منطقی باشیمپدر مادرت که مجبورت نمیکنن نه ؟!
ات :راستش خوب اونا
سونا :نگو که مجبورت کردن (با داد)
ات:هیش ساکت همه شنیدن
سونا :باشه باشه حالا بگو (یواش )
ات :خوب ببنید من مجبورم باهاش ازدواج کنم
میا :تو هنوز 17 سالته
ات :قرار شده یه سال نامزد باشیم تامن به سن قانونی برسم و بعد ازدواج کنیم
سولا :خوب چند سالشه ؟خوشتیپه؟ اسمش چیه؟
ات :خوب 27سالشه و نمیدونم اسمشم تهیونگه
میا :یعنی میخوای با کسی ازدواج کنی که 10 سال ازت بزرگ تره !
ات:مجبورم
یهو استاد اومد و همه نشستیم سر جاهامون کنار من یه پسره میشینه به اسم لوکا پسر مهربون و ساکتیه و کاری به کار کسی نداره
استاد درساشو داد و کلاس تموم شد امروز درسامون سنگین نبود برای همین بعد از این کلاس همه رفتیم خونه
در زدم لیا درو باز کرد
لیا : بفرمایید خانم
ات :اه لیا الان که کسی نیست میتونی بهم بگی ات
لیا :باشه
فیک خودمه
ادامش کامنت
۷.۲k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.