Angel of life and death p8ادامه
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک خنده ای از بامزه بودن دخترکوچولو کرد و خم شد و موهای دختر رو نوازش کرد
آمه : اوخیی...یونا تو چقدر بزرگ شدی...
دخترک لبخندی زد و ابنباتی رو که توی کیفش بود رو درآورد و دختر بچه داد که باعث شد از خوشحالی گونش رو ببوسه....
هیون : چقدر زشته...
دخترک با اخم نگاهی به هیون کرد و چشم غره ای بهش رفت و به سمت صندلی های چیده شده ی قسمتی از سالن رفت...
فلیکس هم به همراه دخترم روی صندلی نشسته بود و به هیون که دور بر سالن راه میرفت و که میریخت خیره بودن..
فلیکس : آه....اصلا نمیشه جلوش رو گرفت....
دخترک نفسی از سر کلافگی کشید که با صدایی به خودش اومد و حواسش رو به سِن (استیج )داد....
خانوم کیم : یک دو سه....(خنده ای ریز کرد
گلوش رو صاف کرد و لب زد : از تمام مهمان هایی که تشریف آوردن سپاسگزارم.... مخصوصاً خانوم آمه...
دخترک لبخندی به روی زن مسن زد
خانوم : خوب....من اینجام و این مهمونی رو تشکیل دادم تا از همه ی شما ویژه تشکر کنم...بخاطر تمام کار هایی که کردین و تمام دوستی ها و خوبی هایی که در حق من انجام دادید.... واقعاً ازتون ممنونم....
به هر حال منم مثل هر فرد دیگه ای یک روز میمیرم... مخصوصاً حالا که احوالی پیر شده و ضعیف دارم...
بعد از شنیدن این جمله از طرف زن همه مهمون ها با صدایی بلند لب زدن : خدا نکنه خانوم کیم....
زن مسن لبخندی زد
خانوم کیم : از اینکه به این مهمونی تشریف آوردین خوشحالم...
تعظیمی کرد که باعث شد همه ی جمعیت شروع به دست زدن بکنن...
زن مسن از روی سن پایین رفت و حالا دخترک بود که توی اون جمع توی فکر فرو رفته بود.....شاید همش یک تشکر بوده باشه...شاید همش یک سخنرانی بوده باشه اما....اگر یک هشدار بود چی؟
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک خنده ای از بامزه بودن دخترکوچولو کرد و خم شد و موهای دختر رو نوازش کرد
آمه : اوخیی...یونا تو چقدر بزرگ شدی...
دخترک لبخندی زد و ابنباتی رو که توی کیفش بود رو درآورد و دختر بچه داد که باعث شد از خوشحالی گونش رو ببوسه....
هیون : چقدر زشته...
دخترک با اخم نگاهی به هیون کرد و چشم غره ای بهش رفت و به سمت صندلی های چیده شده ی قسمتی از سالن رفت...
فلیکس هم به همراه دخترم روی صندلی نشسته بود و به هیون که دور بر سالن راه میرفت و که میریخت خیره بودن..
فلیکس : آه....اصلا نمیشه جلوش رو گرفت....
دخترک نفسی از سر کلافگی کشید که با صدایی به خودش اومد و حواسش رو به سِن (استیج )داد....
خانوم کیم : یک دو سه....(خنده ای ریز کرد
گلوش رو صاف کرد و لب زد : از تمام مهمان هایی که تشریف آوردن سپاسگزارم.... مخصوصاً خانوم آمه...
دخترک لبخندی به روی زن مسن زد
خانوم : خوب....من اینجام و این مهمونی رو تشکیل دادم تا از همه ی شما ویژه تشکر کنم...بخاطر تمام کار هایی که کردین و تمام دوستی ها و خوبی هایی که در حق من انجام دادید.... واقعاً ازتون ممنونم....
به هر حال منم مثل هر فرد دیگه ای یک روز میمیرم... مخصوصاً حالا که احوالی پیر شده و ضعیف دارم...
بعد از شنیدن این جمله از طرف زن همه مهمون ها با صدایی بلند لب زدن : خدا نکنه خانوم کیم....
زن مسن لبخندی زد
خانوم کیم : از اینکه به این مهمونی تشریف آوردین خوشحالم...
تعظیمی کرد که باعث شد همه ی جمعیت شروع به دست زدن بکنن...
زن مسن از روی سن پایین رفت و حالا دخترک بود که توی اون جمع توی فکر فرو رفته بود.....شاید همش یک تشکر بوده باشه...شاید همش یک سخنرانی بوده باشه اما....اگر یک هشدار بود چی؟
۱۱.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.