شـآ★پرك ٯلـبم
شـآ★پرك ٯلـبم
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟔
«۱:۳۲ شب»
کل سرزمین خواب بودن
هایری هم سرشو روی دستم گذاشته بود و اروم خوابیده بود
تنها کسی که بیدار بود منـه جغد بودم
نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار
یهویی با صدای خروپف هایری دو متر از جام پریدم
_دهنت...
+...(همچنان خواب)
یکم دور خونه راه رفتم
یکم تو باغ راه رفتم
دوبار تو تاریکی خوردم زمین(در واقع یبار افتادم تو آب)
ورزش کردم
غذا خوردم
میوه چیدم
صبحونه،ناهار،شام فردا رو اماده کردم
خوابم نبرد
رفتم تو تخت و دراز کشیدم
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد
ولی دیگه دیره
ساعت ۶:۱٠ صبحه
"هایری"
از خواب پاشدم و لباسامو عوض کردم
کوکی هنوز خواب بود
پس بیدارش نکردم و رفتم تو آشپرخونه
سفره رو چیدم و یکم صبحونه خوردم
رفتم تو باغ و یکم به میوه ها آب دادم
یکم میوه برای ناهار چیدم و یکم توی باغ راه رفتم
رفتم تو خونه و شروع کردم به شستن میوه ها
داشتم خیار هارو میشستم که با کوک مواجه شدم
+جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ تو چرا اینشکلی شدییییییی
صورتش پف کرده بود و زیر چشاش گود افتاده بود
موهاش بهم ریخته بود و یه پتو پیچیده بود دور خودش
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم
+..(منفجر شدن)
+برو دستو صورتتو بشور بیا صبحونه بخور...:)
_باشه
چرخید و اروم اروم رفت سمت دستشویی
مثل پنگوئن راه میرفت
خیلی جر شده بود
خنده ریزی کردم و به کارم ادامه دادم
جونگکوک هم اومد و صبحونهش رو خورد
_آهای،خیلی حوصلم سر رفته،میای بریم بیرون؟
+موافقم^-^
هردومون لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم بیرون دوردور
«چند ساعت بعد»
"جونگکوک"
با خستگی وارد اتاق شدم و هایری رو گذاشتم رو تخت
پتو رو کشیدم روش
بوسه ای روی سرش گذاشتم و گفتم "خوب بخوابی فرشته"
خودمم لباس راحتی پوشیدم رفتم کنارش خوابیدم
یکم که گذشت،فهمیدم یه نفر داره مارو دید میزنه...
ℳ𝒪𝒯ℋ ℳ𝒴 ℋℰ𝒜ℛ𝒯
پــآرت:𝟐𝟔
«۱:۳۲ شب»
کل سرزمین خواب بودن
هایری هم سرشو روی دستم گذاشته بود و اروم خوابیده بود
تنها کسی که بیدار بود منـه جغد بودم
نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار
یهویی با صدای خروپف هایری دو متر از جام پریدم
_دهنت...
+...(همچنان خواب)
یکم دور خونه راه رفتم
یکم تو باغ راه رفتم
دوبار تو تاریکی خوردم زمین(در واقع یبار افتادم تو آب)
ورزش کردم
غذا خوردم
میوه چیدم
صبحونه،ناهار،شام فردا رو اماده کردم
خوابم نبرد
رفتم تو تخت و دراز کشیدم
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد
ولی دیگه دیره
ساعت ۶:۱٠ صبحه
"هایری"
از خواب پاشدم و لباسامو عوض کردم
کوکی هنوز خواب بود
پس بیدارش نکردم و رفتم تو آشپرخونه
سفره رو چیدم و یکم صبحونه خوردم
رفتم تو باغ و یکم به میوه ها آب دادم
یکم میوه برای ناهار چیدم و یکم توی باغ راه رفتم
رفتم تو خونه و شروع کردم به شستن میوه ها
داشتم خیار هارو میشستم که با کوک مواجه شدم
+جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ تو چرا اینشکلی شدییییییی
صورتش پف کرده بود و زیر چشاش گود افتاده بود
موهاش بهم ریخته بود و یه پتو پیچیده بود دور خودش
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم
+..(منفجر شدن)
+برو دستو صورتتو بشور بیا صبحونه بخور...:)
_باشه
چرخید و اروم اروم رفت سمت دستشویی
مثل پنگوئن راه میرفت
خیلی جر شده بود
خنده ریزی کردم و به کارم ادامه دادم
جونگکوک هم اومد و صبحونهش رو خورد
_آهای،خیلی حوصلم سر رفته،میای بریم بیرون؟
+موافقم^-^
هردومون لباس هامون رو عوض کردیم و رفتیم بیرون دوردور
«چند ساعت بعد»
"جونگکوک"
با خستگی وارد اتاق شدم و هایری رو گذاشتم رو تخت
پتو رو کشیدم روش
بوسه ای روی سرش گذاشتم و گفتم "خوب بخوابی فرشته"
خودمم لباس راحتی پوشیدم رفتم کنارش خوابیدم
یکم که گذشت،فهمیدم یه نفر داره مارو دید میزنه...
۵.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.