رزسفید
#رزسفید
#فصل_اول
#پارت_هفتم
_گفتی اسمت بات_ای هستش؟
_ب...بله
_تو قصر من اسم مناسب تری خواهی داشت.
یجوری میگفت قصر قصر انگار چه قصری داشت😒
ته تهش یدونه فواره با چند تا اتاق
هوفف چرا نمیرسیم آخه
تصمیم گرفتم سکوت کنم تا به مقصد برسیم.
بعد یه ربع بلاخره به قصر وزیر لوکاس رسیدیم.
باورم نمیشد،من اشتباه کرده بودم یه قصر بزرگ و بزرگ بود اصلا چیزی که من فکر میکردم نبود.
پر از شکوه و جلال.
وزیر من رو به داخل قصر دعوت کرد و گوشه و گوشه قصر رو بهم نشون داد. واقعا که زیبا بود.
لوکاس:
اون دختر به معنای خاصی عجیب و دلپذیر بود،و دل من رو برده بود اما چیزی که اذیتم میکرد لباس گل و گشاد و پاره با اون استخوان های ضریف که از بدنش زده بود بیرون.
اون موهای بهم ریخته.
من به نظافت خیلی اهمیت میدادم و برام اصلا جالب نبود یه دختر بی نظم کنارم باشه ولی دوسش داشتم.
جای جای قصر رو بهش نشون دادم:کار گاه نساجی، کارگاه ابریشم ریسی،اتاق نویسندگی،اتاق خواننده گی دو فواره در وسط باغ قصر اتاق ها و کلا همه چی.....
وقتی به کارگاه ابریشم ریسی بردمش دچشماش با دیدن ابریشم ها برق زد
بات_ای:وای اینا چه نرم و لطیف هستن😍
_بات_ای
_بله
_بیا میخوام یه کسی رو بهت نشون بدم!
_کی؟
_بیا میفهمی
لوکاس دست من رو گرفت و از پله ها بالا برد.
#فصل_اول
#پارت_هفتم
_گفتی اسمت بات_ای هستش؟
_ب...بله
_تو قصر من اسم مناسب تری خواهی داشت.
یجوری میگفت قصر قصر انگار چه قصری داشت😒
ته تهش یدونه فواره با چند تا اتاق
هوفف چرا نمیرسیم آخه
تصمیم گرفتم سکوت کنم تا به مقصد برسیم.
بعد یه ربع بلاخره به قصر وزیر لوکاس رسیدیم.
باورم نمیشد،من اشتباه کرده بودم یه قصر بزرگ و بزرگ بود اصلا چیزی که من فکر میکردم نبود.
پر از شکوه و جلال.
وزیر من رو به داخل قصر دعوت کرد و گوشه و گوشه قصر رو بهم نشون داد. واقعا که زیبا بود.
لوکاس:
اون دختر به معنای خاصی عجیب و دلپذیر بود،و دل من رو برده بود اما چیزی که اذیتم میکرد لباس گل و گشاد و پاره با اون استخوان های ضریف که از بدنش زده بود بیرون.
اون موهای بهم ریخته.
من به نظافت خیلی اهمیت میدادم و برام اصلا جالب نبود یه دختر بی نظم کنارم باشه ولی دوسش داشتم.
جای جای قصر رو بهش نشون دادم:کار گاه نساجی، کارگاه ابریشم ریسی،اتاق نویسندگی،اتاق خواننده گی دو فواره در وسط باغ قصر اتاق ها و کلا همه چی.....
وقتی به کارگاه ابریشم ریسی بردمش دچشماش با دیدن ابریشم ها برق زد
بات_ای:وای اینا چه نرم و لطیف هستن😍
_بات_ای
_بله
_بیا میخوام یه کسی رو بهت نشون بدم!
_کی؟
_بیا میفهمی
لوکاس دست من رو گرفت و از پله ها بالا برد.
۱.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.