فیک برادر ناتنی من ..... پارت ۱
سلام من ا/ت هستم و از ۳ سالگیم داخل پرورشگاه بودم و الان ۱۵ سالی میشه که توی پرورشگاهم و حدود ۱۸ سالمه....
کلا توی پرورشگاه بچه ی آرومیم و به ریاضی حل کردن و کتاب خوندن علاقه ی خاصی دارم....
بگذریم... من توی بخش نوجوانان و جوانانم ، توی بخش ما تقریبا ۱۵ تا اتاق با تختای دو نفره وجود داره و ما اتاق یکی مونده به آخریه و زیاد کسی نمیاد داخل اتاق ما و به نظر من خوشبختیه... در ماه یکی دوتا خانواده میان و بچه می برن اما بخش نوزادان و کودکان در هفته یکی دوتا خانواده بچه میبرن... خلاصه که کنم خیلی کم میشه که خانواده ای از بخش ما بچه ای رو به سرپرستی قبول کنه...
اما برای اولین بار در ماه ۳ تا خانواده اومدن و یکی از اونا امروز به اتاق ما اومده بود... یه خانوم و آقای میان سال و یه پسر تقریبا ۲۲ ساله بودن... از حق نگذریم پسره کراش بود ولی تایپ من نبود....
چند تا از هم اتاقیام خیلی قلدری میکنن و فکر میکنن خیلی خفنن و همه ی بچه های بخش به حرفشون گوش میدن به غیر من و تخت بالاییم"" هانا "" و تقریبا بچه ها از منم خیلی میترسن و ازم حساب میبرن... خلاصه که سر گروه قلدرا "" لارا ""عه و یه دختر خود شیفته ، مغرور و هوله البته دوستاشم هولن...
به همین دلیل به محض اینکه اونا وارد اتاق ما شدن شبیه ی جوجه گنجشگ مظلوم و مودب نشست روی تختش و موهاشو زد پشت گوشش و انگار میخواست مخ پسره رو بزنه...
راستش من اول متوجه ورودشون به اتاقمون نشدم چون غرق ریاضی حل کردن شده بودم و فکر کنم چون تخت آخرم اوناهم منو ندیده باشن.... اما بعد دیدم لارا از تختش اومد پائین و رو به رو ی اون خانم و آقا ایستاد و شروع کرد حرف بزنه
*سلام خانم ، سلام آقا
م و پ کوک: سلام عزیزم
و با یه لحن نازک و چندش ادامه داد
*و شما ؟؟
_جونگ کوک هستم.
*سلام کوک عزیزم
پسره خیلی باهاش سرد بود و منم چون دیده نمیشدم داشتم از اون ته از نمایش ناموفق لارا لذت میبردم.
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
کلا توی پرورشگاه بچه ی آرومیم و به ریاضی حل کردن و کتاب خوندن علاقه ی خاصی دارم....
بگذریم... من توی بخش نوجوانان و جوانانم ، توی بخش ما تقریبا ۱۵ تا اتاق با تختای دو نفره وجود داره و ما اتاق یکی مونده به آخریه و زیاد کسی نمیاد داخل اتاق ما و به نظر من خوشبختیه... در ماه یکی دوتا خانواده میان و بچه می برن اما بخش نوزادان و کودکان در هفته یکی دوتا خانواده بچه میبرن... خلاصه که کنم خیلی کم میشه که خانواده ای از بخش ما بچه ای رو به سرپرستی قبول کنه...
اما برای اولین بار در ماه ۳ تا خانواده اومدن و یکی از اونا امروز به اتاق ما اومده بود... یه خانوم و آقای میان سال و یه پسر تقریبا ۲۲ ساله بودن... از حق نگذریم پسره کراش بود ولی تایپ من نبود....
چند تا از هم اتاقیام خیلی قلدری میکنن و فکر میکنن خیلی خفنن و همه ی بچه های بخش به حرفشون گوش میدن به غیر من و تخت بالاییم"" هانا "" و تقریبا بچه ها از منم خیلی میترسن و ازم حساب میبرن... خلاصه که سر گروه قلدرا "" لارا ""عه و یه دختر خود شیفته ، مغرور و هوله البته دوستاشم هولن...
به همین دلیل به محض اینکه اونا وارد اتاق ما شدن شبیه ی جوجه گنجشگ مظلوم و مودب نشست روی تختش و موهاشو زد پشت گوشش و انگار میخواست مخ پسره رو بزنه...
راستش من اول متوجه ورودشون به اتاقمون نشدم چون غرق ریاضی حل کردن شده بودم و فکر کنم چون تخت آخرم اوناهم منو ندیده باشن.... اما بعد دیدم لارا از تختش اومد پائین و رو به رو ی اون خانم و آقا ایستاد و شروع کرد حرف بزنه
*سلام خانم ، سلام آقا
م و پ کوک: سلام عزیزم
و با یه لحن نازک و چندش ادامه داد
*و شما ؟؟
_جونگ کوک هستم.
*سلام کوک عزیزم
پسره خیلی باهاش سرد بود و منم چون دیده نمیشدم داشتم از اون ته از نمایش ناموفق لارا لذت میبردم.
#لایک_کن
#کامنت_بزار
#ایگ_نکن
۲۰.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.