پارت ۵۰
پارت ۵۰
سه روز بعد
تمام سه روز اخیر، در انتظار این لحظه نشسته بود و حاال باالخره
برای بار دوم، اون در سفید رنگ رو از نزدیک می دید و می تونست
لمسش کنه.
نفسش رو بیرون داد و بیش از این بی حرکت نایستاد؛ کلید رو توی
قفل چرخوند و برخالف سری پیش، در رو به راحتی باز کرد.
خوشحال بود که اینبار مجبور نیست با یک چنگال شکسته و دستی
زخمی، به جون یک جسمِ بیجونِ چوبی بیفته و تمام اون
اضطراب های طاقتفرسا رو از نو تجربه کنه، هرچند که اون زن
حریص، بابت تحویل کلید، پولِ زورِ زیادی رو ازش گرفته بود.
دست از بیهودهگویی های ذهنیش برداشت، با مالحظه وارد اتاق شد
و در رو پشت سرش بست. در یک آن، تمام اون شور و اشتیاق های
ناشناخته اما آشنا رو از اول تجربه کرد... اینبار حتی پررنگ تر و
شدیدتر. نمیتونست برای خودش توضیح بده که چرا دوباره
اینجاست؛ هیچ دلیل منطقی ای برای کاری که انجام می داد پیدا
نمیشد، اما همین حس نامرئی ای که طی چند ثانیه توی قلبش
جوونه زده بود و مدام رشد می کرد، میتونست دلیل کافی و شاید
قانع کننده ای برای توجیح رفتار غیرمعقوالنه ش باشه... حداقل برای
خودش!
دستش رو از جیب شلوارش خارج کرد و طبق عادت موهای
قهوهای رنگش رو از روی صورتش کنار زد. به یاد تاکیدات زن
خدمه افتاد؛ به گفته ی اون، صاحب کابین، نزدیکهای ظهر
برمی گشت و باید هر جور که شده قبل از اون زمان، اتاق رو ترک
می کرد و جوری که انگار هیچ وقت پاش رو توی این اتاق نذاشته،
محو می شد، پس چند قدم جلو تر رفت و بیش از این، گذر غیرقابل
توقفِ زمان رو نادیده نگرفت.
حاال که با برگشت دوبارهش، ریسک زیادی رو به جون خریده
بود، تصمیم داشت با تمام قوه و حواسش، روحِ اتاق رو لمس کنه
و هیچ دقیقهای رو به اشتباه از دست نده.
همونطور که گام های کوتاه و آهسته ای برمی داشت، نگاه می کرد
و در حد توانش جزئیات رو به خاطر می سپرد. مدام از هوای اتاق
نفس می کشید و تلخیهای درونش رو که ریه هاش رو سنگین و
خسته کرده بودن، پاک میکرد. گاهی پوستِ داغِ دستهاش رو
با وسیلههای خنک اتاق تماس میداد و صبر می کرد تا دماهاشون
درهم آمیخته و یکی بشن، گاهی هم در طول همون وسایل
می کشیدشون و تورفتگی ها، برجستگی ها، زبری ها و نرمی ها رو
لمس می کرد.
همونطور که مثل یک خردسال به احمقانه ترین جزئیاتها عالقه
نشون می داد، نگاهش به قفسه ی چوبی بزرگی از بطریهای الکل و
نوشیدنی خورد و به طرفش رفت.
سه روز بعد
تمام سه روز اخیر، در انتظار این لحظه نشسته بود و حاال باالخره
برای بار دوم، اون در سفید رنگ رو از نزدیک می دید و می تونست
لمسش کنه.
نفسش رو بیرون داد و بیش از این بی حرکت نایستاد؛ کلید رو توی
قفل چرخوند و برخالف سری پیش، در رو به راحتی باز کرد.
خوشحال بود که اینبار مجبور نیست با یک چنگال شکسته و دستی
زخمی، به جون یک جسمِ بیجونِ چوبی بیفته و تمام اون
اضطراب های طاقتفرسا رو از نو تجربه کنه، هرچند که اون زن
حریص، بابت تحویل کلید، پولِ زورِ زیادی رو ازش گرفته بود.
دست از بیهودهگویی های ذهنیش برداشت، با مالحظه وارد اتاق شد
و در رو پشت سرش بست. در یک آن، تمام اون شور و اشتیاق های
ناشناخته اما آشنا رو از اول تجربه کرد... اینبار حتی پررنگ تر و
شدیدتر. نمیتونست برای خودش توضیح بده که چرا دوباره
اینجاست؛ هیچ دلیل منطقی ای برای کاری که انجام می داد پیدا
نمیشد، اما همین حس نامرئی ای که طی چند ثانیه توی قلبش
جوونه زده بود و مدام رشد می کرد، میتونست دلیل کافی و شاید
قانع کننده ای برای توجیح رفتار غیرمعقوالنه ش باشه... حداقل برای
خودش!
دستش رو از جیب شلوارش خارج کرد و طبق عادت موهای
قهوهای رنگش رو از روی صورتش کنار زد. به یاد تاکیدات زن
خدمه افتاد؛ به گفته ی اون، صاحب کابین، نزدیکهای ظهر
برمی گشت و باید هر جور که شده قبل از اون زمان، اتاق رو ترک
می کرد و جوری که انگار هیچ وقت پاش رو توی این اتاق نذاشته،
محو می شد، پس چند قدم جلو تر رفت و بیش از این، گذر غیرقابل
توقفِ زمان رو نادیده نگرفت.
حاال که با برگشت دوبارهش، ریسک زیادی رو به جون خریده
بود، تصمیم داشت با تمام قوه و حواسش، روحِ اتاق رو لمس کنه
و هیچ دقیقهای رو به اشتباه از دست نده.
همونطور که گام های کوتاه و آهسته ای برمی داشت، نگاه می کرد
و در حد توانش جزئیات رو به خاطر می سپرد. مدام از هوای اتاق
نفس می کشید و تلخیهای درونش رو که ریه هاش رو سنگین و
خسته کرده بودن، پاک میکرد. گاهی پوستِ داغِ دستهاش رو
با وسیلههای خنک اتاق تماس میداد و صبر می کرد تا دماهاشون
درهم آمیخته و یکی بشن، گاهی هم در طول همون وسایل
می کشیدشون و تورفتگی ها، برجستگی ها، زبری ها و نرمی ها رو
لمس می کرد.
همونطور که مثل یک خردسال به احمقانه ترین جزئیاتها عالقه
نشون می داد، نگاهش به قفسه ی چوبی بزرگی از بطریهای الکل و
نوشیدنی خورد و به طرفش رفت.
۵.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.