پارت ۵۵
پارت ۵۵
بدون اینکه بالش رو از آغوشش دور کنه، دوباره به سقف خیره
شد و خطاب به خودش گفت:
_تخیالت زودگذر نابودت می کنن...
نگاهی به ساعتِ دایره شکل، که مشخصاً از جدیدترین مدل های
توی بازار بود انداخت و هول شد. شاید اگر اجازهش رو داشت، تا
شب روی همون تخت میخوابید و فقط نفس می کشید ، اما دیر شده
بود؛ اونقدر دیر که برخالف میلش، به خودش و رویاهایی که به
هیچ عنوان با سنش هم خونی نداشتن غلبه کرد و به سختی از روی
تخت بلند شد.
یقهی پیرهنش رو که روی شونه ش افتاده بود، جلو کشید و
لبهای خشک شدهش رو با زبون تر کرد. با دست به ساعت اشاره
کرد و گفت:
_لعنت بهت... اگر توی اون جهنم پر از سیاهی بودم هم عقربه هات
انقدر تند حرکت می کردن؟
موهاش ژولیده شده بود، ذهنش ژولیدهتر! سرش گیج می رفت اما
به قدری شدید نبود که توانایی راه رفتن رو ازش بگیره.
_باید برم اما چرا مرددم؟
سمت آینه چرخید و از همون فاصلهی زیاد، انگشت اشارهش رو به
سمت انعکاس چهرهش گرفت و شُل گفت:
_تو بهم بگو کیم، چرا انقدر مرددم؟
رو به روی همون آینه، دو دستش رو روی موهاش کشید و مقداری
صافشون کرد. بیش از این وقت رو تلف نکرد و به خاطر ترس از
گیر افتادن، بدون اینکه شلوغ کاریهاش رو سر و سامون بده، زیر
قولی که به زن خدمه داده بود زد و اتاق رو بیمقدمه ترک کرد.
در طول مسیر برگشت، خودش رو دیوونه خطاب کرد و قول داد
برای زنده موندن هم که شده، دیگه پاش رو توی اون کابین یا
حتی توی اون طبقه نذاره و تبدیل به همون کسی بشه که قبل از
آشنایی با اون کابین بود.
بدون اینکه بالش رو از آغوشش دور کنه، دوباره به سقف خیره
شد و خطاب به خودش گفت:
_تخیالت زودگذر نابودت می کنن...
نگاهی به ساعتِ دایره شکل، که مشخصاً از جدیدترین مدل های
توی بازار بود انداخت و هول شد. شاید اگر اجازهش رو داشت، تا
شب روی همون تخت میخوابید و فقط نفس می کشید ، اما دیر شده
بود؛ اونقدر دیر که برخالف میلش، به خودش و رویاهایی که به
هیچ عنوان با سنش هم خونی نداشتن غلبه کرد و به سختی از روی
تخت بلند شد.
یقهی پیرهنش رو که روی شونه ش افتاده بود، جلو کشید و
لبهای خشک شدهش رو با زبون تر کرد. با دست به ساعت اشاره
کرد و گفت:
_لعنت بهت... اگر توی اون جهنم پر از سیاهی بودم هم عقربه هات
انقدر تند حرکت می کردن؟
موهاش ژولیده شده بود، ذهنش ژولیدهتر! سرش گیج می رفت اما
به قدری شدید نبود که توانایی راه رفتن رو ازش بگیره.
_باید برم اما چرا مرددم؟
سمت آینه چرخید و از همون فاصلهی زیاد، انگشت اشارهش رو به
سمت انعکاس چهرهش گرفت و شُل گفت:
_تو بهم بگو کیم، چرا انقدر مرددم؟
رو به روی همون آینه، دو دستش رو روی موهاش کشید و مقداری
صافشون کرد. بیش از این وقت رو تلف نکرد و به خاطر ترس از
گیر افتادن، بدون اینکه شلوغ کاریهاش رو سر و سامون بده، زیر
قولی که به زن خدمه داده بود زد و اتاق رو بیمقدمه ترک کرد.
در طول مسیر برگشت، خودش رو دیوونه خطاب کرد و قول داد
برای زنده موندن هم که شده، دیگه پاش رو توی اون کابین یا
حتی توی اون طبقه نذاره و تبدیل به همون کسی بشه که قبل از
آشنایی با اون کابین بود.
۱۱.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.