تو درون من
تو درون من
ادامه پارت نوزدهم
حالا ۱۵ سال گذشته بود
یونا و یوهی حالا دیگه ۱۵ سالشون شده بود
سال های شیرین اما سخت بزرگ کردنشون مثل باد گذشته بود
نویسنده ویو
صبح مثل همیشه دقیقا ساعت ۶ صبح ات بیدار شد
لباسش رو عوض کرد و رفت تو آشپزخونه
شروع کرد به درست کردن پنکیک
۴۵ دقیقه گذشته بود و تقریبا کارش تموم شده بود
رفت بالا تا جونگ کوک رو بیدار کنه
یه چیزی فرق داشت
جونگ کوک رابطه خیلی خوبی با بچه ها نداشت
چون از وقتی اونا به دنیا اومده بودن ات بیشتر وقت ها بیمارستان بود
کاریش نمیشد کرد اما ات همچنان تلاش میکرد
کوک رو بیدار کرد و رفت تو اتاق بچه ها
ساعت ۷ بود که هر سه تاشون آماده اومدن پایین و دور از هم نشستن پشت میز غذا
ات سعی میکرد حرفی رو شروع کنه
اما هربار اون مکالمه زود تموم میشد
این شده بود روتین روزانش
*فلش به بعد از ظهر وقتی یونا داشت از مدرسه میومد بیرون
نویسنده ویو
یونا با وجود مخالفت های کوک دوست پسر داشت
اما این فقط به لطف ات بود
هردو بچه ها عاشق مامانشون بودن
یوهی وقتی بچه بود همیشه میگفت
_مامان وقتی بزرگ شدم باهات ازدواج میکنم😁
چهره یوهی کاملا مثل مال بچگی های کوک بود
ات هم هربار لبخند میزد و باشه ای میگفت و بغلش میکرد
اما یونا هم عاشق مادرش بود
یونا داشت با دونگ جوک(دوست پسرش)حرف میزد که کوک از راه رسید......
سلاااااام
چطوریدددد؟
الان بازم میزارم فقط همین الان از کلاس اومدم یکم دیگه میزارم
ادامه پارت نوزدهم
حالا ۱۵ سال گذشته بود
یونا و یوهی حالا دیگه ۱۵ سالشون شده بود
سال های شیرین اما سخت بزرگ کردنشون مثل باد گذشته بود
نویسنده ویو
صبح مثل همیشه دقیقا ساعت ۶ صبح ات بیدار شد
لباسش رو عوض کرد و رفت تو آشپزخونه
شروع کرد به درست کردن پنکیک
۴۵ دقیقه گذشته بود و تقریبا کارش تموم شده بود
رفت بالا تا جونگ کوک رو بیدار کنه
یه چیزی فرق داشت
جونگ کوک رابطه خیلی خوبی با بچه ها نداشت
چون از وقتی اونا به دنیا اومده بودن ات بیشتر وقت ها بیمارستان بود
کاریش نمیشد کرد اما ات همچنان تلاش میکرد
کوک رو بیدار کرد و رفت تو اتاق بچه ها
ساعت ۷ بود که هر سه تاشون آماده اومدن پایین و دور از هم نشستن پشت میز غذا
ات سعی میکرد حرفی رو شروع کنه
اما هربار اون مکالمه زود تموم میشد
این شده بود روتین روزانش
*فلش به بعد از ظهر وقتی یونا داشت از مدرسه میومد بیرون
نویسنده ویو
یونا با وجود مخالفت های کوک دوست پسر داشت
اما این فقط به لطف ات بود
هردو بچه ها عاشق مامانشون بودن
یوهی وقتی بچه بود همیشه میگفت
_مامان وقتی بزرگ شدم باهات ازدواج میکنم😁
چهره یوهی کاملا مثل مال بچگی های کوک بود
ات هم هربار لبخند میزد و باشه ای میگفت و بغلش میکرد
اما یونا هم عاشق مادرش بود
یونا داشت با دونگ جوک(دوست پسرش)حرف میزد که کوک از راه رسید......
سلاااااام
چطوریدددد؟
الان بازم میزارم فقط همین الان از کلاس اومدم یکم دیگه میزارم
۴.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.