┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
پشته میز اینجا چخبره این کیه داشتم دیوونه میشدم یعنی عشقش دروغ بود یعنی چی ی شبم از ابراز اعلاقش نمیگذشت اشکام جاری شدن طوری دستام مشت شده بود ک حس میکردم الانه ک خون سرازیر بشه تحمل دیدنشونو نداشتم ب سمته اتاقم دویدم و محکم درو بستم کناره تخت دراز کشیدم و ب پهنای صورت اشک ریختم کم کم چشام گرم شد و ب خواب رفتم با درد توی شکمم از جام بلند شدم از صبح هیچ کوفتی نخورده بودم و این برا بچم اصن خوب نبود ب سمته آشپز خونه رفتم بدون اینکه چراغو روشن کنم یکم غذا کشیدم و سرد خوردمش وقتی کامل خوردم و سیر شدم ظرفا رو شستم و گذاشتمش سره جاش خواستم برم ط اتاقم ک ی فکری ب سرم زد یعنی اون زنیکه رفته از پله ها آروم رفتم بالا و دره اتاقشو آروم باز کردم با چیزی ک دیدم انگار ی تشته اب سرد ریختن روی سرم هاکان و اون کناره هم ط وضعیت بعدی خوا/بی/ده بودن دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریه هامو کسی نشنوه حالم بد بود سرم داشت گیج میرفت خودمو کنترل کردم و از اتاق خارج شدم و ب اتاقم پناه بردم اتاقی ک شاهده همه ی دردام بود تختی ک هر شب با درد صبحش کردم بالشتی ک با اشکام دوش میگرفت و پتویی ک در آغوشم میگرفت و ط خودش قایمم میکرد اونقدر هق هق کردم ک نفهمیدم کی خوابم برد
#هاکان
نفیسه منو پس زده بود برای اولین بار یکی منو پس زده بود حقم داشت چطور میتونست کسیو دوس داشته باشه ک انقدر در حقش ظلم کرده ط شرکت مشغول انجام ی سری کارا بودم و همه ی فکرم پیش نفیسه بود در ب شدت باز شد با خشم بلند شدم و تا خواستم بگم فكر کردی اینجا تویلست سرتو انداختی پایین مث گاو میای ط ک با دیدن محسن خان حرف ط دهنم ماسید نشست روی صندلی و زل زد ط چشام ~شما اینجا چیکار میکنین محسن خان +اومدم ی چیزایو برات یادآوری کنم، میدونستم ک اوضاع خیته پس سکوت کردم تا ادامه بده +ی بدبخت بیچاره رو آوردی ب اعنوان زنت معرفی کردی فراموش کردی زنه آیندت رعناست اگ فراموش نکن ک کی رو ب روته اگ من بخوام میتونم ط یک دیقه ب خاک سیاه بنشونمت شیر فهم شد از این همه درموندگی داشتم دیوونه میشدم ب نچار سری تکون دادم ک لبخنده پیروز مندانه ای زد و ادامه داد امشب میای دنبالش و تا یک ماه دیگم باید کارای عقد و عروسیو راستو ریس کنی دستامو مشت کردم بلند شد و رفت طاقتم تاق شد و با مشت کوبیدم ب میز شیشه ای ک دستم خونین شد و خورده شیشه ها پخش زمین منشی و کار مندا اومدن و همه جارو مرتب کردن ب دانی زنگ زدم و گفتم کارای شرکتو بیخیال بشه و هر طوری هست اون مدارکو پیدا کنه حدود ساعت 7 بود ک گوشیم زنگ خود رعنا بود ~الو +چطوریی آقایی ~حوصله ندارم حرفه ط بزن +من آمادم کی میای دنبالم دلم واست ی زره شده عچقم
زهره ماری نسارش کردم...
پشته میز اینجا چخبره این کیه داشتم دیوونه میشدم یعنی عشقش دروغ بود یعنی چی ی شبم از ابراز اعلاقش نمیگذشت اشکام جاری شدن طوری دستام مشت شده بود ک حس میکردم الانه ک خون سرازیر بشه تحمل دیدنشونو نداشتم ب سمته اتاقم دویدم و محکم درو بستم کناره تخت دراز کشیدم و ب پهنای صورت اشک ریختم کم کم چشام گرم شد و ب خواب رفتم با درد توی شکمم از جام بلند شدم از صبح هیچ کوفتی نخورده بودم و این برا بچم اصن خوب نبود ب سمته آشپز خونه رفتم بدون اینکه چراغو روشن کنم یکم غذا کشیدم و سرد خوردمش وقتی کامل خوردم و سیر شدم ظرفا رو شستم و گذاشتمش سره جاش خواستم برم ط اتاقم ک ی فکری ب سرم زد یعنی اون زنیکه رفته از پله ها آروم رفتم بالا و دره اتاقشو آروم باز کردم با چیزی ک دیدم انگار ی تشته اب سرد ریختن روی سرم هاکان و اون کناره هم ط وضعیت بعدی خوا/بی/ده بودن دستمو گرفتم جلوی دهنم تا صدای گریه هامو کسی نشنوه حالم بد بود سرم داشت گیج میرفت خودمو کنترل کردم و از اتاق خارج شدم و ب اتاقم پناه بردم اتاقی ک شاهده همه ی دردام بود تختی ک هر شب با درد صبحش کردم بالشتی ک با اشکام دوش میگرفت و پتویی ک در آغوشم میگرفت و ط خودش قایمم میکرد اونقدر هق هق کردم ک نفهمیدم کی خوابم برد
#هاکان
نفیسه منو پس زده بود برای اولین بار یکی منو پس زده بود حقم داشت چطور میتونست کسیو دوس داشته باشه ک انقدر در حقش ظلم کرده ط شرکت مشغول انجام ی سری کارا بودم و همه ی فکرم پیش نفیسه بود در ب شدت باز شد با خشم بلند شدم و تا خواستم بگم فكر کردی اینجا تویلست سرتو انداختی پایین مث گاو میای ط ک با دیدن محسن خان حرف ط دهنم ماسید نشست روی صندلی و زل زد ط چشام ~شما اینجا چیکار میکنین محسن خان +اومدم ی چیزایو برات یادآوری کنم، میدونستم ک اوضاع خیته پس سکوت کردم تا ادامه بده +ی بدبخت بیچاره رو آوردی ب اعنوان زنت معرفی کردی فراموش کردی زنه آیندت رعناست اگ فراموش نکن ک کی رو ب روته اگ من بخوام میتونم ط یک دیقه ب خاک سیاه بنشونمت شیر فهم شد از این همه درموندگی داشتم دیوونه میشدم ب نچار سری تکون دادم ک لبخنده پیروز مندانه ای زد و ادامه داد امشب میای دنبالش و تا یک ماه دیگم باید کارای عقد و عروسیو راستو ریس کنی دستامو مشت کردم بلند شد و رفت طاقتم تاق شد و با مشت کوبیدم ب میز شیشه ای ک دستم خونین شد و خورده شیشه ها پخش زمین منشی و کار مندا اومدن و همه جارو مرتب کردن ب دانی زنگ زدم و گفتم کارای شرکتو بیخیال بشه و هر طوری هست اون مدارکو پیدا کنه حدود ساعت 7 بود ک گوشیم زنگ خود رعنا بود ~الو +چطوریی آقایی ~حوصله ندارم حرفه ط بزن +من آمادم کی میای دنبالم دلم واست ی زره شده عچقم
زهره ماری نسارش کردم...
۳.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.