┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
به سمتم اومد بلندم کرد و منو نشوند روی تخت و ب سمته کمد رفت مانتویی در آورد و خودش تنم کرد و کامل آمادم کرد ط این فاصله هم یکی از خدمه هام تاکسی گرفت و اومد با کمک بی بی رفتم بیمارستان خیلی میترسیدم بلایی سرش بیاد من جز اون کسیو نداشتم و همه ی امیدم ب اون بود اون ک بیاد زندگیمو برام بهشت میکنه با حضورش گذاشتنم روی برانکارد بی بی بیچارم با ترس دنبالم میومد چشام تار میدید و بیهوش شدم
#هاکان
یکی از خدمه ها از تلفن خونه بهم خبر داد ک نفیسه حالش بد شده و بردنش بیمارستان هر جوری بود خودمو رسوندم بی بی روی صندلی نشسته بود با دو ب سمتش رفتم و جلوش روی پاهام زانو زدم سره شو بالا گرفت و منو دید ~بی بی نفیسه کجاست حالش چطوره خوبه +پسرم نمیدونم چیشد ک خون ریزی کرد الانم بردنش ط اون اتاق هیچیم نمیگن ک چطوره فقط میگن منتظر بمونین کلافه بلند شدم و دستی توی موهام کشیدم ک کراوات مو شل کردم ک ی پرستار از اون اتاق زد بیرون سریع ب سمتش رفتم~ خانم پرستار حالش خوبه+فعلا خطر رفع شده و خون ریزیش بند اومده ولی امکان سقط جنین وجود داره چون ب شکمه شون ضربه ی بعدی وارد شده باید خیلی حواستون بهش باشه کاره سنگین براش مساوی با مرگه بچست ~خیلی ممنون چشم حتما حواسم بهش هست و بد رفت دکتر چی گفت، گفت ضربه ب شکمش وارد شده چ ضربه ای یعنی چی شده یهو فکرم رفت سمته رعنا نکنه رعنا بلایی سرش آورده داشتم دیوونه میشدم فردای اون روز مرخص شد و با کمک بی بی بردمش خونه باید میفهمیدم اون روز چی شده ولی مگ نفیسه با من حرف میزد
#نفیسه
دستی موهامو نوازش میکرد آروم چشامو باز کردم بی بی روی صندلی نشسته بود و با محبت داشت موهامو نوازش میکرد ک تا منو دید لبخندش اوج گرفت ~الهی مادر فدات شه خوبی، این زن مث مادرم بود ط این مدت خیلی هوامو داشت و جای مادره نداشتمو پُر میکرد لبخنده ملیحی زدم و گفتم +خوبم نگران نباش دستمو گذاشتم روی شکمم تا از وجوده بچم مطمئن بشم +بی بی بچم چطوره چیزیش ک نشده ~ن دخترم خدا رو شکر حاله جفته تون خوبه فقط دکتر کن نذاریم دست ب سیاهو سفید بزنی و غیره این باشه با من طرفیا لبخندی زدم و چشمی گفتم ک با وارد شدن هاکان لبخندم محو شد و جاشو ب ی درد داد همش تقصیره اونه اگ اون میخواست این بلا ها سره منه بخت برگشته نمیوفتاد بی توجه ب اینکه داره نگام میکنه سرمو ب طرف مخالفش چرخوندم ک بی بی از اتاق خارج شد چند لحظه ب سکوت گذشت ک لب زد ~خوبی جوابی بهش ندادم~ چی شد چطوری این اتفاق افتاد، انگار براش مهمه حالا یادش افتاده زنو بچه داره هه منه احمقو باش عاشق کی شدماا کل روزو سعی داشت باهام حرف بزنه ولی من حتی نگاشم نکردم انگار از چشمم افتاده بود
به سمتم اومد بلندم کرد و منو نشوند روی تخت و ب سمته کمد رفت مانتویی در آورد و خودش تنم کرد و کامل آمادم کرد ط این فاصله هم یکی از خدمه هام تاکسی گرفت و اومد با کمک بی بی رفتم بیمارستان خیلی میترسیدم بلایی سرش بیاد من جز اون کسیو نداشتم و همه ی امیدم ب اون بود اون ک بیاد زندگیمو برام بهشت میکنه با حضورش گذاشتنم روی برانکارد بی بی بیچارم با ترس دنبالم میومد چشام تار میدید و بیهوش شدم
#هاکان
یکی از خدمه ها از تلفن خونه بهم خبر داد ک نفیسه حالش بد شده و بردنش بیمارستان هر جوری بود خودمو رسوندم بی بی روی صندلی نشسته بود با دو ب سمتش رفتم و جلوش روی پاهام زانو زدم سره شو بالا گرفت و منو دید ~بی بی نفیسه کجاست حالش چطوره خوبه +پسرم نمیدونم چیشد ک خون ریزی کرد الانم بردنش ط اون اتاق هیچیم نمیگن ک چطوره فقط میگن منتظر بمونین کلافه بلند شدم و دستی توی موهام کشیدم ک کراوات مو شل کردم ک ی پرستار از اون اتاق زد بیرون سریع ب سمتش رفتم~ خانم پرستار حالش خوبه+فعلا خطر رفع شده و خون ریزیش بند اومده ولی امکان سقط جنین وجود داره چون ب شکمه شون ضربه ی بعدی وارد شده باید خیلی حواستون بهش باشه کاره سنگین براش مساوی با مرگه بچست ~خیلی ممنون چشم حتما حواسم بهش هست و بد رفت دکتر چی گفت، گفت ضربه ب شکمش وارد شده چ ضربه ای یعنی چی شده یهو فکرم رفت سمته رعنا نکنه رعنا بلایی سرش آورده داشتم دیوونه میشدم فردای اون روز مرخص شد و با کمک بی بی بردمش خونه باید میفهمیدم اون روز چی شده ولی مگ نفیسه با من حرف میزد
#نفیسه
دستی موهامو نوازش میکرد آروم چشامو باز کردم بی بی روی صندلی نشسته بود و با محبت داشت موهامو نوازش میکرد ک تا منو دید لبخندش اوج گرفت ~الهی مادر فدات شه خوبی، این زن مث مادرم بود ط این مدت خیلی هوامو داشت و جای مادره نداشتمو پُر میکرد لبخنده ملیحی زدم و گفتم +خوبم نگران نباش دستمو گذاشتم روی شکمم تا از وجوده بچم مطمئن بشم +بی بی بچم چطوره چیزیش ک نشده ~ن دخترم خدا رو شکر حاله جفته تون خوبه فقط دکتر کن نذاریم دست ب سیاهو سفید بزنی و غیره این باشه با من طرفیا لبخندی زدم و چشمی گفتم ک با وارد شدن هاکان لبخندم محو شد و جاشو ب ی درد داد همش تقصیره اونه اگ اون میخواست این بلا ها سره منه بخت برگشته نمیوفتاد بی توجه ب اینکه داره نگام میکنه سرمو ب طرف مخالفش چرخوندم ک بی بی از اتاق خارج شد چند لحظه ب سکوت گذشت ک لب زد ~خوبی جوابی بهش ندادم~ چی شد چطوری این اتفاق افتاد، انگار براش مهمه حالا یادش افتاده زنو بچه داره هه منه احمقو باش عاشق کی شدماا کل روزو سعی داشت باهام حرف بزنه ولی من حتی نگاشم نکردم انگار از چشمم افتاده بود
۳.۲k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.